ادامه مبحث اسکندرنامه
نظامی از سه موضوع بحث میكند ولى در بالا ديديم كه اثر دو پاره بيشتر نيست. موضوعهاى دوم و سوم با هم آمدهاند. چراكه شاعر نتوانسته است ميان حكيم و پيغمبر مرزى بنهد. شايد هم دلايلى ناگفتنى داشته است. اين گونه طرح مساله، فرق ميان نظامی و فردوسى را مشخص میكند. فردوسى اسكندر را فقط در سيماى پهلوانى مجسم كرده است.
نظامی منظومهى خود را با سخن از منشأ اسكندر آغاز میكند. در اين جا از «روايت دهقان» يعنى افسانهای كه اشراف ايران ساختهاند ياد میكند. بنا به اين افسانه، اسكندر پسر «دارا»ست. دليل پيدايى اين افسانه را در بالا گفتيم. نظامی اين روايت پوچ را به تندى رد میكند و به جاى آن از روايتى ديگر سخن میگويد. بنا به اين روايت، اسكندر فرزند زن گدا و راهبهای است. فيليپ او را از كنار جسد مادرش كه از گرسنگى مرده، برداشته و به فرزند خواندگى پذيرفته است. ولى شاعر را اين روايت نيز خرسند نمیكند. او مايل است كه اسكندر را فرزند فيليپ به قلم آورد. در همهى دستنوشتهها نيز نام فيليپ به صورت «فيليپوس» آمده است كه احتمال دارد تحريف استنساخ كنندگان از «فيليقوس» باشد.
آموزش و پرورش اسكندر با تفصيل شرح داده میشود. او همراه ارسطو كه بعدها دانشمندى بزرگ شد، از پدرش تعليم ديده است.
سپس تصويرى كوتاه از سوگند اسكندر كه میگويد پس از آن كه بر تخت نشست براى رعيت دادگر و عدالتگستر خواهد بود، داده میشود و آن گاه حكاياتى از سفرهاى جنگى اسكندر میآيد.
قصد اسكندر از اين محاربات، جهانگشايى و تسلط بر سرزمينهاى ديگر نيست، میخواهد بدين گونه به ستمديدگان و تحقير شدگان يارى كند.
چاپارى از مصر میرسد و از او براى نبرد با زنگيان كه وادى نيل را ويرانهزار كردهاند، يارى میطلبد. اسكندر با سپاه خود راهى مصر میشود. به سبب كثرت زنگيان كه همگى آدمخوار هم بودند، نبرد سختتر میشود. مقدونیها میهراسند. اسكندر حيلهى جنگى به كار میبرد. به زنگيان چنان وانمود میكند كه سپاهيان او نيز آدمخوارند. آنان را به هراس میافكند و با سركردهشان نبرد تن به تن میكند و پيروز میشود، پس از برپا داشتن صلح و امنيت در مصر، شهر اسكندريه را بنيان مینهد، از غنايم جنگى سهمی براى «دارا» میفرستد چراكه پدر اسكندر براى دارا باج و خراج لاتحصى تعهد كرده بود. اما دارا به بخشش اسكندر وقعى نمینهد، در اين حال اسكندر از او قطع رابطه میكند و تصميم میگيرد ديگر باج ندهد. به كمك فال در میيابد كه طالع درخشانى خواهد داشت و خود را براى جنگ با دارا آماده میكند.
در اين جا داستان كوتاهى از اختراع آينه آورده میشود، سپس از آينهى اسكندر كه به مدد آن از هر حادثهى دنيا خبر میگرفت سخن به ميان میآيد. نظامی از اين افسانهى خرافى خبر داشت و اين است كه آن را تنها با شرح اختراع آينه به دست انسان خلاصه میكند.
ايلچيان دارا فرا میرسند. اينان براى ريشخند اسكندر، هدايايى نظير گوى و چوگان و كنجد به او میآورند، كه يعنى: اسكندر كودكى است كه بازيچه میخواهد. كنجد نيز كنايه از بیشمار بودن قشون ايران دارد اما اسكندر به اين هدايا معنايى ديگر میدهد: چوگان، كمندى است كه براى گرفتن تخت سلطنت دارا به او داده شده است. گوى، كرهى زمين است كه جوان مقدونى بر آن حكومت خواهد كرد، كنجدها را نيز جلوى مرغان میپاشند و آنها همه را در لحظهای تمام میكنند.
در برابر اين هدايا، اسكندر به دارا تخم اسپند تلخ و سوزان میفرستد، كه هيچ مرغى قادر به خوردن آن نيست و درمان نظر بد است. هر دو طرف آماده جنگ میشوند. جنگ با نامهي موثر و تحقيرآميز دارا و پاسخ متين و استوار اسكندر آغاز میشود.
پس از برخورد موصل، دو تن از اعيان ايران پيش اسكندر میآيند و حاضر میشوند در برابر جايزهای دارا را از ميان بردارند. اسكندر فكر میكند كه «مرگ دارا، بسيارى از بيگناهان را از مرگ میرهاند» و تكليف آنان را میپذيرد. روز ديگر خبر مرگ دارا میرسد.
ولى او از اين خبر دلشاد نيست. خود را بر سر او كه در حال احتضار بود، میرساند. اين ديدار با مهارتى استادانه و بسيار موثر تصوير میشود. خشم دارا و احساس عجز و ناتوانى خودش به شكلى مؤثر در منظومه آمده است. قاتلان جايزهى خود را میگيرند، ولى به سبب خيانت، با رسوايى كشته میشوند.
اسكندر، فرمانى داير به ادارهى كشور و عدالتگسترى و رعايت رعيت صادر میكند. تنها موبدان و مغان زرتشتى از او ناخرسندند چراكه همهى آتشكدهها را ويران میكند.
بنا به وعدهای كه به دارا داده بود، اسكندر با دختر او «روشنك» ازدواج میكند و در «استخر»، پايتخت ايران در جشنى شكوهمند بر تخت مینشيند. سپس خود را براى جنگهاى آينده آماده میكند و روشنك را همراه ارسطو به «روم» میفرستد.
سپس با گرايش معينى به عالم اسلام، از رفتن اسكندر به كعبه و طواف آن سخن به ميان میآيد. در اين سفر از آذربايجان چاپار میرسد و اسكندر را به قفقاز فرا میخواند. اسكندر به «ارمنستان» و سپس به «آبخازيه» میرود. در اين ولايت حاكمی به اسم «دوال» بود اسكندر در گرجستان شهر تفليس را بنا میكند، نظامی اين شهر را بهشت اين جهان مینامد.
به اسكندر خبر میرسد كه در بردع «نوشابه» (در شاهنامه: كيدنه= كندكه) نام زنى با قدرت حكومت میكند و در دربار خود مردان را راه نمیدهد. فرمانروايى بافر است و دادگر، و امور اين جهان به مرادش است. بيش از هر چيز، اسكندر مفتون زيبايیهاى طبيعى اين سرزمين میشود. نظامی از زيبايیهاي ميهن خود با حس افتخار سخن میگويد. اسكندر پس از دريافت هداياى نوشابه، به عنوان سفير پيش او میرود.
اين جا نيز، صحنهای ظريف و با تاثير روحى عميقى تصوير میشود. اسكندر هنگام ورود به دربار، به خلاف رسم معمول تعظيم نمیكند و شمشيرش را هم از كمر باز نمیكند. با جسارت و قاطعيت سخن میگويد. فرمانروا میداند كه تنها اسكندر چنين حرف میزند و او را میشناسد. اسكندر تنها با شرط كلانى حاضر به تسليم میشود. نوشابه نمیخواهد با مقدونیها دشمنى كند، مهمانى برپا میكند و براى اسكندر به جاى خوراك، گوهرهاى گرانبها تقديم میكند؛ با هم آشتى میكنند و نوشابه به قرارگاه اسكندر میرود، در اين جا هم براى او ضيافت شكوهمندى برپا میكنند.
همهي اين حكايتها، به شكلى كه در ميان قبايل باستان رايج بود، آورده میشود، در تصوير تمثال «نوشابه»، نظامی بیگمان از تمثال «تامارا» كه در منظومهى دومين خود نيز آورده، تاثير پذيرفته است.
اسكندر آمادهى سفرى ديگر میشود. قصد او اين است كه بیعدالتى و ستمگرى را در جهان از بنيان براندازد و حياتى خوشبخت نصيب انسانها بكند. به يارى راهبى، قلعهى «دربند» را تصرف میكند و حاكم آنجا را كه به چپاول و غارت میپرداخت تحت تابعيت در میآورد و براى محافظت دربند از هجوم قبچاقها، حصارى مستحكم دور آن میكشد.
سپس به قلعهى «سرير» كه تخت كيخسرو و جام جمشيد در آن نگهدارى میشد، میرود ولى نمیخواهد آنها را به چنگ آورد. تنها بر تخت مینشيند و در جام شربت میخورد. روزى نيز در غارى كه كيخسرو ناگهان غيب شد، تلنبار گوگرد میيابد پس از آن از خراسان و رى میگذرد به هندوستان میرود. كيدشاه نامهى او را دريافت میكند و به او هديهها میدهد. سپس اسكندر راهى امن میيابد و از تبت به چين میرود. با خاقان چين مذاكره میكند و با او رابطهى صلح برقرار میكند. در اين بخش از منظومه، صحنهى جالبى از مسابقهى نقاشان چين و يونان تصوير میشود. اين صحنه در تاريخ هنرهاى زيباى مشرق زمين اهميتى بسزا دارد. داستانهاى مانى نقاش بنيانگذار آيين مانوى نيز در اين جا داده میشود.
در بازگشت، اسكندر شهر سمرقند را بنا میكند، و به هنگام آمادگى براى رجعت به يونان، خبر هولناكى از ارمنستان میرسد. دوال آبخازى از هجوم وحشيانهى روسها به بردع و تار و مار شدن سلطنت نوشابه خبر میآورد.
چنين سهو تاريخى، میبينيم كه براى منعكس كردن هجوم دهشتناك روسها به بردع در سال 1170 م. انجام شده است. ناوگان روسها كه عبارت از 73- 72 كشتى بود، از راه ولگاه به خزر وارد شده و از رود كر تا قلب قفقازيه پيش رفته بود. در همين حادثه، خزرها نيز با روسها دست به يكى كرده و دربند حتي قصر «شابران» را به تصرف خود درآوردند. شيروانشاه نتوانست با نيروى خود از عهدهي دشمن مهاجم بربيايد. و گئورگ سوم پادشاه گرجى را به كمك طلبيد. خزرها رانده شدند و ناوگان روس نيز به هنگام توفان، در درياى خزر محو شد.[11]
نظامی دقت زيادى در تصوير اين جنگ داشته است. به گفتهى او سپاهيان روس گستاخ و خشمآگين بودند كه مقابله با آنان دشوار مینمود. اسكندر در حركت به سوى بردع به دشت قبچاق میرسد. در اين جا بيش از هر چيز مفتون زيبايى زنان قبچاق میشود. سربازان اسكندر به هنگام جنگها محروم از نوازشهاى زنانه بودند. اين است كه او میترسد سربازان به زنان و دختران تجاوز كنند. سركردگان قبچاق را اندرز میدهد كه زنان را وادار كنند روى بپوشانند ولى آنان اين تكليف را نمیپذيرند. يادآور میشوند كه زنان قبچاق آزادند كسى نمیتواند آنان را بردهى خود كند. اسكندر با حيلهای به مقصود خود میرسد و با اهالى در نمیافتد.
در اين حكايت ضمنى، بیگمان نظامی از همسر زيباى خود، آفاق، يادآورده است؛ اصولا او در زيباترين ابيات منظومههاى خود از آزادگى و زيبايى آفاق سخن گفته است.
اسكندر به روسها میرسد و مقابله را دشوار میبيند. سركردهى آنان «قنتال» نامی است مغرور، و جسور و پردل. اسكندر پيش از آغاز جنگ اتحادى از چند خلق و قبيله درست میكند. اما روسها مانند يونانيان آشنا به فنون جنگ نيستند. با اين همه براى غلبهى قطعى هفت بار جنگ سخت در میگيرد. زيباترين بخش منظومهى نظامی تصوير صحنههاى اين جنگهاست. سرانجام اسكندر پيروز میشود و دوست خود، نوشابه را میرهاند. در اين جا گفته میشود كه روسها به جاى پول، خز (سمور) رد و بدل میكنند.
انجامين بخش منظومه آغاز میشود. اسكندر از مردان جهانديده میشنود كه در قطب شمال دنياى ظلمت قرار دارد كه آب حيات در آن است، آن كس كه از آن آب بخورد، هيچگاه نمیميرد و هميشه جوان میماند. راه دراز و سنگين بود، سپاهيان تاب و توان از دست میدهند ولى سرانجام به ظلمات میرسند. ولى اسكندر جرات نمیكند به اين دنيا گام گذارد. چراكه میترسد نتواند راه برگشت بيابد. پيرمردى میگويد ماديانى را كه تازه زاييده سوار شود، و كرهى او را در جهان روشنايى قرار دهد. ماديان هر لحظه براى رسيدن به كرهى خود راه بازگشت خواهد يافت.
ولى اسكندر در ظلمات آب حيات را نمیيابد. هاتف غيبى میگويد كه سعى او بیفايد است. و نيز میگويد كه گوهر درخشان بردارد و در جهان روشنايى وزن كند.
اسكندر به مدد خضر كه سپاهيانش را راهنمايى میكرد و در سايه گوهر درخشان، آب حيات را میيابد و به زندگى ابدى میرسد.
نظامی میگويد كه روميان اين افسانه را به نوعى ديگر روايت میكنند خضر با الياس در ظلمات میگشتند و بر سرچشمهای كه از خواص آن بیاطلاع بودند، غذا میخوردند. ماهى پخته از دستشان میافتد و ناگهان در آب زنده میشود، از اين جا میفهمند كه آن آب، آب حيات است.
اسكندر پس از بازگشت از ظلمات، گوهر درخشان را وزن میكند. صد كوه نيز هم وزن آن میشود. اين نشانهى تنگ چشمی انسان است كه تنها يك مشت خاك گور میتواند آن را پركند. اسكندر به هنگام بازگشت، به شهرى اسرارانگيز میرسد. میبيند از كوهى آواز میرسد و مردم شهر را میطلبد. آنان به آن جا میروند و ديگر برنمیگردند. قشون نيز میفرستند، نتيجه نمیدهد. پارهى نخست چنين غمگنانه پايان میيابد.
پارهى دوم با افسانهى بازگشت اسكندر به روم و تنظيم خزاين خود آغاز میشود. دستور میدهد بسيارى از آثار حكما و علما را ترجمه كنند. مثلاً كتابهاى «دفتر خسروان»، «گيتى شناس» و «دفتر رمز روحانيان» را برمیگردانند.
پس از آن حكيمان و دانشمندان را از چهار سوى جهان گرد میآورد و به ترقى دانش خدمت میكند. در كنار شهر خود خانقاهى میسازد كه تنها در آنجا روزگار گذراند. اين فصل به مثابهى سرآغازى بر ده داستان منظومه به شمار میرود. بسيارىاز اين داستانها به منابع يونانى نزديك هستند. اينك شرح برخى از جالبترين اين داستانها را به دست میدهيم:
در فصل دوم از منشا لقب ذوالقرنين بحث میشود. نظامی ضمن دادن تفسيرهاى شرقى از جمله روايت قرآن (سوره 18، آيهى 82) و منبع آن، افسانهى يونانى «ميداس» را نيز میآورد.
فصل چهارم كه از افسانهى «ارشميدوس» سخن میگويد، جالب توجه است. بیگمان اين افسانه از منابع اسلامی اخذ شده است. در اين جاست كه تعريفى از تك همسرى میشود. در فصلهاى بازپسين، از دانشمندان يونان، از «هرمس ترسمگيست»، از نيروى اسرار انگيز موسيقى و از مباحثهى اسكندر با «ديوژن» سخن میرود.
سپس در فصلى در توانايى و آگاهى اسكندر از فلسفه بحث میشود. اين فصل با بحث اسكندر با دانشمند هندى آغاز میگردد. دانشمند هندى پرسشهايى از اسكندر میكند، مانند: دنيا قديم است يا نه؟ ماهيت روح چيست؟ رؤيا كدام است، اخترشناسى دانش مثبتى است يا نه؟ اين مباحث در ميان دانشمندان سدهى 12 م. شياع داشت.
اين فصل در متن اصلى داستان يونانى نيز موجود است ولى نظامی آنها را به مذاق خود تغيير داده و مسايلى را كه برايش جالب بوده مطرح كرده است.
به دنبال مباحثهى نخست، هفت حكيم يونانى، ارسطو، واليس، سقراط، افلاتون، طالس، فرفوريوس و هرمس كه در دربار اسكندر میزيستند دربارهى آفرينش جهان گفتگو میكنند. نظامی نخواسته است تاريخ فلسفه را خلاصه كند، بلكه بزرگترين فيلسوفان ديرين و تئوریهاشان را رو در رو نهاده است. اين بخش از منظومه، از لحاظ شعرى در كل آفرينش نظامی ضعيف مینمايد، ولى از نظر نشان دادن قدرت تسلط وى بر فلسفهى يونان بسيار جالب توجه است. بينش خود نظامی نتيجهى گفتگوها را تشكيل میدهد. بينش او به ديدگاه نو افلاتونى نزديك است.
اسكندر به مدد دانش انسانى، به نقطهى والايى صعود میكند. در اينجا صدايى از غيب میرسد و او را به پيغمبرى مبعوث میكند تا بشريت را بيدار سازد و راه نيكى و خير را دنبال كند:
بنا نو كنى اين كهن طاق را،
ز غفلت فروشويى آفاق را.
رهانى جهان را ز بيداد ديو،
گرايش نمايى به كيهان خديو.
سر خفتگان را برآرى ز خواب،
هم از روى خود برگشايى نقاب.[12]
اسكندر فرمان بعثت میگيرد و باز به سفرى دور و دراز میپردازد اكنون او را سلاحى ديگر- سلاح حكمت- بايسته است. ارسطو، افلاتون و سقراط براى او «كتابهاى حكمت» تهيه میكنند. نظامی بخشهايى از اين كتابها را نقل میكند و جهانبينى خود را به صورتى خشك ولى با جنبهى اخلاقى والايى در اين جا بيان میدارد. اسكندر راه میسپارد. به سوى اسكندريه و از آن جا نيز به بيتالمقدس سپس در طول ساحل آفريقا به آندلس میرود. در آن جا با همراهان خود بر كشتى مینشيند، به سوى غرب دنيا، جايى كه خورشيد در اقيانوسى بزرگ غروب میكرد، میرود. در آن جا سنگهايى میيابد كه انسان را خندهزنان میكشد. با اين سنگها در آن جا دژى استوار بنيان مینهد.
شش ماه در صحارى میگردد و سپس به آفريقا برمیگردد. براى يافتن منبع نيل باز به سوى غرب میرود. مسالهى جالبى است كه بعدها كاوشگران سدهى نوزدهم پس از دادن چندين قربانى، منبع نيل را در همان جاهايى كه نظامی تصور كرده است، يافتند. پس از سفرهاى غرب، سفر به جنوب آغاز میشود. مردم اين ولايات شيفتهى ترياك بودند و به يارى اسكندر از اين بلا میرهند. اين فصل با تصوير درهای پر از الماس و مرواريد و تعريف از زحمت كشاورزان پايان میگيرد.
اسكندر سرزمينهاى جنوب را ترك میگويد و به سوى شرق ره میسپرد. به هندوستان میرود، همه جا بتخانهها را ويران میكند، و به چين میرسد. با خاقان چين كه قبلا متحد شده بود، به سفر دريا میپردازد. در كنار دريا به پريان زيبايى كه نغمات دلپذيرى میخوانند برمیخورند. اسكندر همراه چند تن از نزديكان خود براى تحقيق از اسرار دريا به راه میافتد تا به جايى میرسند كه دريا به «اقيانوس دنيا» میريخت. از آن جا به بعد راه مخوف است. اسكندر فرمان میدهد براى راهنمايى دريا نوردان، پيكرهای از مس در آن جا بگذارند تا نشانهى پايان راه باشد.
پس از رويارويى با چند حادثهى ترسناك، به چين برمیگردند يك ماه میآسايند، و سپس باز به راه میافتند. اين بار به سوى شمال میروند. قومی میيابند كه از دست راهزنان قبايل يأجوج در عذابند.اسكندر به خواهش اهالى، ديوارى چنان استوار دور شهر میكشد كه تا روز قيامت ويرانى نبيند. بیگمان در ساختن اين افسانه، از افسانههاى ديوار چين كه در شرق ميانه رايج بود، استفاده شده است. پس از آن، اسكندر باز به راه خود ادامه میدهد، و به سرزمينى میرسد كه آب و هواى بهشتى و ميوهى فراوان داشت.
پس از مذاكره با مردم درمیيابد كه سرزمين اصلى خوشبختى كه به دنبالش بود، همين جاست. در اين ديار، دروغ، دزدى و ستم نيست. ستمگر و ستمديده و دارا و نادار افسانه است. همهى انسانها برابر و برادرند. در هر كارى به همديگر يارى میكنند. هم از اين رو در اين سرزمين حاكم وجود ندارد. حتى گلههاى خود را به چوپان نيز نمیسپارند. زندگى عادى دارند و بيمارى را بدان جا راه نيست. سالها زيست میكنند و از اين جهان، با وجدان آسوده و راحت كوچ میكنند.
اسكندر بسيار متاثر میشود. سرزمينى كه سالها در انتظارش بود رو در رويش قرار میگيرد. میگويد كه اگر از وجود اين شهر خبر داشت، به جاى سير و سياحت جهان، بدان سوى میآمد و اندرزهاي مردمش را به جان میخريد. اين دور نماى شكوهآفرين آرزوهاى ساليان شاعر را در بردارد اگر سخنان پيشين نظامی را دربارهى ادارهى كشور در نظر آوريم، در میيابيم كه هدف از سوق خواننده به اين گونه سرزمين افسانهای برادریها و برابرىهاست.
شايد هم به خاطرش نمیرسيد كه روزى چنين جامعهای بر روى زمين پيدا خواهدشد. اين آرزويى محال و خيالى و روياانگيز بود. شرايط زمان راههاى رسيدن به اين جهان خيالانگيز را محو كرده بود. اما اين دورنما در انجامين منظومهاش، نشانگر آن است كه نظامی بی آن كه واهمه و ترسى داشته باشد، جهان خيالى جامعهى آزاد بشرى را، در برابر دنياى دهشتانگيز ظلم و اسارت مینهد...
... اينك من فكر میكنم كه اگر نظامی در زمان ما بود، بیگمان با ما میبود. ساليان دراز، ما را به او پيوند داد....
نظامی نيز در ميان «اوتوپيست»هاى گذشته، مورد سپاس و احترام ماست. اسكندر در اين جهان نوين، تمام زيبايیها را به چشم میبيند. هاتف غيبى از او میخواهد كه بازگردد. او به «بابل» میرود. از آن جا نيز عازم «رم» میشود ولى در «شهر زور» بيمار میافتد. خيال میكند كه سبب بيماريش از زهر است. پاييز از راه میرسد، اسكندر فرا رسيدن مرگ خود را درمیيابد. به مادرش نامه مینويسد و از او میخواهد كه در مرگ او غمين نباشد و گريه نكند و میگويد كه اگر میخواهد به ياد او مجلسى تهيه بيند، احسان كند و آنان را كه عزيزى را از دست دادهاند، به احسان فراخواند. پس از فرستادن نامه، تبسم بر لب میميرد. جنازهاش را با شكوه خاصى به اسكندريه میبرند و در سرداب دفن میكنند.
فرجام منظومه از خويشان اسكندر و سرنوشت هفت تن داناى زمان سخن میگويد. اشراف میخواهد فرزند او اسكندروس را بر تخت بنشانند. ولى او نمیپذيرد و میگويد در اين جهان كسى نمیتوان يافت كه بدل پدرش باشد، در تصوير سونوشت هفت تن دانا، مرگ سقراط با وقايعى تاريخى انطباق دارد. شاگردانش محل دفن جنازهاش را از خود او جويا میشوند، سقراط میگويد كه استخوانهايش هر جا باشد، براى او تفاوتي ندارد.
اينجا منظومهى شاعر بزرگ، با آهنگهاى غمين و شكوهانگيز پايان میگيرد. البته ما در اين چكيده كه داديم، نتوانستيم بيش از اين به تفصيل بپردازيم. تنها از حوادث و مسايل و خطوط اصل منظومه سخن گفتيم.
برخى از محققان را عقيده بر اين ست كه انجامين منظومهى نظامی، نسبت به ديگر منظومههايش ضعيف است ولى براى درك هنرورى والاى اين شاعر سترگانديش، حتى چكيدهى ناقص ما نيز كافى است. البته درست است كه اين جا به آرايههاى لفظى درام چنان كه در «خسرو و شيرين» و «ليلى و مجنون» بود برنمیخوريم، ولى بايد در نظر داشت كه مقصد شاعر در اين منظومه متفاوت است.
اينجا با نظامی متفكر و انديشمند رو در رو هستيم، آنچه را كه ساليان دراز در اندرونهى خود داشته اينجا برزبان آورده است. اين منظومه از جهت دريافت و شناخت مهر شاعر به انسانيت، وسعت دانش و جهانبينى والاى او اهميتى شايان توجه دارد. اين منظومه در آينده، بیگمان دقيقاً بررسى خواهد شد. بايد منابع كار نظامی و نوآوردههاى او را معلوم ساخت.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] Evonim.
[2] Oksidrak.
[3] Kavkan.
[4] Aerpode.
[5] Baspor.
[6] Bastan.
[7] Galib.
[8] نظامی، خمسه، پيشين، ص 861 .
[9] نظامی- خمسه- پيشين، ص 871 .
[10] همان، ص 864 .
[11] روسها پيش از آن در سال 946 م. نيز وحشيانه به آذربايجان هجوم آوردند و چندين سال بردع را در تصرف داشتند.
[12] همان، ص 124 .