داستان آبستن
گفتيم مثنوي ثعلبيه يگانه اثر موجود محمد باقر خلخالي كه نقطهي درخشاني در ادبیات كلاسيك آذري است، نخست تأثير مثنوي مولوي داراي يك داستان متن و اصلي و چندين حكايت فرعي و شاخههاي متعدد ديگري است كه سراينده بهوسيلهي آنها افكار و انديشههاي خود را تشريح و تبيین ميكند و دانسته ندانسته به تصوير فراز و نشيبهاي حيات ملتش ميپردازد. و ما پيش از اينكه با نقاط با ارزش و قابل ذكر كتاب آشنا شويم داستان آبستن را مرور كرده، فهرست حكايات فرعي و تمثيلها را درميآوريم.
حكايت اصلي افسانه روباهي است از ديار اصفهان كه داراي عائله وخانه و زندگي است ودر اين «غيرت ملك جهان»ميزيد. بيچيزي و گرسنگي جهان را بر وي تنگ مي سازد، «چرخ ملاعب»مرادش را نمي دهد و «قوت مناسب » به دستش نمي افتد. با بچههايش شب را با شكم خالي روز مي كند و روز را نزار در گوشهای بهخود ميپيچد. روزگارش سياه، دستش از دامن چاره كوتاه و «آماج خدنگ» ابتلا و رنجور و عليل ميگردد و درد زن و بچه كشيدن هم مزيد بر علت شده، طاقتش را طاق و كاسهي صبرش را لبريز مي كند .
روباه نزار كه تاب و توان تحمل چنين حيات مشقت باري را ندارد، بهناچار براي تأمين زندگي پريشانش، خانواده و سرزمين مادري خود را ترك مي گويد و آوارهي ولايت غريب ميگردد و از وطني كه در آن جا «درد مجاعت» بر جان خستهاش مستولي بود و كاري جز «به كميت فكر تازيانه نواختن»و «دل با تصور تصوير خروس و مرغ خوش داشتن» برايش ارمغان نداشت، رخت سفر برميبندند و پس از اينكه با اهل عيال و پدر و مادرش بدرود ميكند و اشكهاي بيمقدار آنها را پذيرا ميشود، بهمانند باد صرصر، سيل خروشان درههاو آهوي كوهستانها، ياهوگويان پاي در راه ميآورد، و بدو و بدو تاوا ميماند و ثمري از تلاشش نميبيند وچارهاي جز روي بهدرگاه خدا آوردن و استغاثه و فرياد كردن نميشناسد:
« الهي اَعطِني يا رَب حاجه،
طعاماً من شوي لَحم الدَّجاجه.
وَ ما وَصل الغواني في الأرائك،
الذّعلي مِن لَحم الفرائك.
نولايدي اي قارا باختيم نولايدي،
بو چولده بير سورو جوجه اولايدي.
منه رحم ائيلهاي خلاق عالم،
آتام ، آنام ، اوشاقلاريم جهنم !
نه آتا وار ، نه آنا ونه برادر،
بو گون اولموش منه اوضاع محشر.»
روباه كه شكمش گرسنه باشد، ديگر مسألهاي برايش مطرح نيست. در چنين تنگناي صعب و محظور سخت حتي پدر و مادر و فرزندانش را هم از ياد ميبرد و خوشبختانه باب رحمت و شفعت خدا باز ميشود و سعادت يار روباه و شاهد عنايت همدمش ميگردد، نهايت صداي خروس ميشنود. و دنبال صدا ميرود و به دهي ميرسد و او را ميبيند كه چون اهل اين دنيا در غفلت است و بالاي ديوار مجلسي برچيده:
« خروسا!بير نولايدي گون باتايدي،
یييهن بخت سياهيمتك ياتايدي!
سني من شير غرّان تك توتايديم!
توتايديم، توتجاغين واخدا اوتايديم!»
و چنين هم شد، ظلمت شب و هنگام اسرار نهاني رسيد و روباه كه در پي فرصت بود، برجست و خروس را كه در غفلت سير ميكرد بگرفت.
خروس اين موجود به اسارت افتاده، گاه اشك ديده روان ميسازد و گاه به ناله و زاري ميآغازد و در بدي ظلم، و نيكويي ترحم به روباه موعظه ميكند و زماني هم دست به سوي خدا ميبرد و نجات ميطلبد و يا به تملقگويي از روباه ميپردازد و او را استمداد ميكند، زيرا هنوز خيال مينمايد كه ميشود روباه ظالم و ستمگر را با پند و اندرز بهراه آورد. و پس از آنكه دستش از همه جا كوتاه ميگردد، «خودي» را به ظالم ميفروشد. و زماني به خود ميآيد كه راه چاره بسته است، چون اتكاء به خودي هم ديگر موجود نيست.
اينجاست كه سير حوادث موجود اسير را در معرض واقعيت قرار ميدهد. يعني متوجه ميشود كه رهايي نه در آسمانهاست و نه در بازوان اربابان قوي شوكت، و با تمام ضعف خود در برابر ظالم نقشهي رهايي طرح ميكند، آن را پيش ميبرد و رها ميشود. آنگاه روباه باز دست نياز بهسوي رزاق چارهساز دراز ميكند و به بحر لطف خدا به تلاطم ميآيد:
« تلاطم قيلدي بحر لطف جبار،
غريبين ناله سينده بير اثر وار.»
و سروش غيبي ندايش درميدهد كه خدايت ماكيان ناپاك را قسمت تو كرد:
«سنه رزاق او صيدي قسمت ائتدي،
او ناپاكي اسير لقمت ائتدي.»
روباه شكر درگاه خداي چارهسازش را به جاي ميآورد و به فرمانش آن ناپاك را از هستي ساقط ميكند و چون خود اسير ميشود، به ياد عائلهاش ميافتد و باز به درگاه خدا ميگريد، تا آنكه در خواب يك مرد نوراني به اين روباه اصفهاني راه زيركي را ميآموزد و روباه كه بيدار ميشود بهگفتهي او عمل ميكند و به مرادش ميرسد.
در همين پايان داستان روباه با گرگ روبرو ميشود. گرگ پيري كه معمولاً خيلي مهربان و خوشبرخورد است و با وجود اين، بار جوانيهايش برگردهي ذهنش سنگيني ميكند. بنابراين با تمام حركاتي كه به عنوان يك«جلالت مآب مهربان» در مقابل قهرمان منظومه انجام ميدهد، نهايت به سرنوشتي كه مستحق بوده است، محكوم ميگردد. و روباه در پايان داستان پرتحرك خود راه زادگاه خويش را در پیش ميگیرد، در حاليكه خوراكي براي عائلهاش فراهم آورده است. و محمد باقر خلخالي سرگذشت او را كه داستان آبستن منظومه است با اين بيت پايان ميدهد:
«او دمده قويروغون تولكو گؤتوردو،
دايانميب اهل عيالينه يتيردي.»
آغاز كتاب و حكايات اصلي:
بسمالله الرحمنالرحيم
« بئله ناغل ائيلهييب ميرزا فلاني،
كلامي دوغرودور يوخدوريالاني:
كي بير تولكو ديار اصفاهاندا،
كي يعني غيرت ملك جاهاندا!
ألينه دوشمهييب قوت مناسب،
مواردين وئرمهييب چرخ ملاعب . . . الخ.»
گفته شد كه محمد باقر خلخالي سرايندهي كتاب ثعلبيه، مانند جلالالدين محمد بلخي و ديگر پيروان مكتب او، حكاياتي را بهانه قرار داده تنظيم ميكند. در حاليكه هر حادثهي كوچك اين حكايت، ممكن است او را به بحثهاي طولاني وا دارد و به گزارش و بسط افكار خويش بپردازد.
اين كار را يا بهوسيلهي حكايات متعدد انجام ميدهد، يعني انديشههاي خود را بدان واسط تلقين ميكند و يا اينكه صراحتاً به تشريح و توجيه آنها برميخيزد. اينك فهرست اجمالي اين داستانها را كه از حكايت اصلي زاييدهاند و تمثيلها و گزارشهاي صوفيانهي كتاب را به ترتيبي كه آمدهاند استخراج ميكنيم.
الف- حكايت فرعي:
1) در حكايت زن نريمان كه در سفر طولاني شوهرش از تنهايي به تنگ آمد و از سراپرده بيرون شد و به هرزگي آلوده گشت و نريمان پس از آگاهي از كارهايش طلاقش گفت.
2) در حكايت آن مرد فقير و كمچيز كه دو زن داشت و «بحكمت عمليه» كار را سامان داد.
3) در حكايت آخوندي كه دو زن گزيدن را نكوهش ميكرد و زني او را آفرين خواند.
4) وارد شدن درويشي كه « مفهوم سرّ حق در رخسارش منطوق بود»و«كسوتش الفَقرُفَخري». بر اين آخوند و مذمت او كه اطرافت را چون عورات يكسر قيودات فرا گرفته!
5) در حكايت مردي كه نسنجيده سخن گفت و پشيمان شد. (فقط در چهار بيت)
6) حكايات پسري كه از نزديكي با ماهرويان محروم بود و «در بساط عشرت نشيمن نداشت»و ناچار انديشهي بد بهخود راه داد و«خدا دعايش را خصم جانش ساخت!»
7) حكايت برخورد آخوندي كمچيز با دزد و گفتگوي ايشان.
در اين حكايت آخوند هر چه صغري و كبري ميبافد كه دزد دست از سر او بردارد، فايده نميبخشد و بالاخره دزد ميگويد:«اصرار زياد بيهوده است، من صاحب عائلهاي عظيم هستم و براي تأمين زندگي آنان ناگزير از اين كارم، اينك عمامهي تو را ميربايم!»
چنانكه ملاحظه شد، حكايات فرعي كتاب، اكثراً دربارهي«زن»هستند. محمد باقر خلخالي اصولاً حساسيتي نسبت به اين موضوع نداشته است و همانگونه كه ديديم بهجا و بيجا به گزارش داستانهاي متعدد دربارهي زن، بيوفاييها، بدكاريها و نيز نیرنگبازيهاي او ميسرايد. شبحي كه در اين مورد بر همهي اين حكايات سايه افكنده است، از آن همان غولي است كه چندين صد سال مكان و ديار خلخالي را بهكام كشيده بود و در حصاري كه عصر او مأذون به برون رفتن از آن نيست، بهوضوح مشاهده ميشود.
بنا به گفتهی خلخالي، زن مِلك مرد است، او ميبايد هرگونه كه خواست از او استفاده بكند. اما نبايد آني ازش غافل شود، چرا كه او به هرزگي خواهد گراييد. وي اصلاً در دنيا زني نيافته كه بدكاره نباشد و با قاطعيت تمام تنفر خود را از اين موجود ابراز ميدارد، ولي ابتدا قادر نيست اين احساس را در همهجا حاكم بر خواستهايش بكند، و ناچار ميشود كه«در تعريف زنان باوفا» فصلي بياورد. زيرا كه« زن باوفا پيوسته در خدمت اوست، خوراكش را ميبرد، كارهايش را به انجام ميرساند، بهدست او كاروبارش رونق پيدا ميكند و با وجود او ديگر نيازي به نوكر نخواهد داشت!»
ب-گزارشها و تحقيقات صوفيانه:
خلخالي مطالبي را كه براي بسط و تشريح افكار و انديشههاي خود در ميان داستانها قرار ميدهد، صدينود از متون كلاسيك فارسي اسلامي و بهخصوص مثنوي مولوي و گلشن راز شبستري ميگيرد و جاي پاي انديشههاي تودهي مردم و آثار فولكلوريك آذري چنانكه اشاره خواهد رفت، بسيار كماهميت و ناچيز است و از حدود لفظ و بيان و قالب پا فراتر نميگذارد.
اين قسمت كه بخش بزرگي از كتاب را فرا ميگيرد و نسبت به ديگر اعضاء داستان تا حد قابل توجهي فزوني مييابد گاهي آن چنان به ابتذال كشيده ميشود كه خلخالي را به صورت يك شخص قشري و خرافي مينمايد. برعكس چه بسا به مطالبي و گزارشهايي برميخوريم كه ميتوانند ارزش خود را در عصر حاضر هم به عنوان زاييدههاي افكار مترقي حفظ كنند.
بههرجهت، فهرست اين مطالب- بدون استثنا- به ترتيبي كه در منظومه قرار گرفتهاند چنين است:
1) مطلبي که «در باب انقلاب اوضاع روزگار و اختلاف اطوار چرخدوار» در مقايسهي طبقات مردم با يكديگر آمده است. پيشتر چند بيت از آن را ذيل«تأثير از مولوي»آورديم. در اين گزارش خلخالي رنجي عميق ميبرد از اينكه چرا در حيات انساني و با ديدي وسيعتر در هيكل طبيعت، ميان اعضا ابداً تناسبي وجود ندارد كه چرخ غدار، در اطوار خود تا اين اندازه اختلاف پديد آورده است؟ « يكي تاج خاني بر سر مينهد، ديگري حتي كلاه هم ندارد، يكي پيوسته در دست چنگ و چغانه دارد، ديگري چون ني به آه و فغان است، يكي را هرگونه نعمت ميسر است، ديگري در بند صد اذيت.» و همينگونه تا ميرسد به اينكه « يكي را دهن چون پسته است و چشم بادام و زلف معطر، ديگري گردنش كج، سرش طاس، چشمش كور و. . .»
2) بلافاصله پس از اين مطلب، گزارشي ميآورد «در بيان اينكه شخص عاقل بايد در كارهاي خدا تعرض ننمايد و همه چيز را موافق نظام عالم بداند.»يعني فريادي كه خلخالي از اعماق قرون و اعصار بهارث برده بود، بلافاصله خفه ميشود و گرد ضخيمي كه روي اين فريادهاي زندگي و زنده ماندن را فرا گرفته است ظالمانه خودنمايي ميكند. خلخالي ديگر قادر نيست طبقات مردم را باهم مقايسه كند و علت اين همه اختلاف را نپرسد. بلكه ميگويد:
« جهان چون خال وخط وچشم و ابروست،
كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست.
فقرين فقيري منعم جاه و مالي،
صلاح الكلدورحالو مآلي.
دوشه دولت، فقيروپست الينه،
قلينج گويا دوشوبدور مست الينه!»
و«الحكمالله»را بر همهي كارها جاري ميسازد.
و يحتمل كه خلخالي خود عمداً بحث قبلي را عنوان كرده است تا بلافاصله سخنان اخير را بسرايد و بهسختي«فقرا و پستها»را محكوم كند كه زبان فرو بندند. چرا كه خود از«الاعالي» است و در منظومه ميبينيم كه اين طبقه از مردم را مستقيماً مخاطب قرار ميدهد و اين مراتب- چنانكه خواهيم ديد- مثنوي ثعلبيه را به عنوان يك اثر هنري در خدمت«بزرگترها»تثبيت ميكند.
3) بيآنكه بر سر داستان اصلي برگردد، براي تكميل بحث، عنوان ديگري ميآورد«در بيان اينكه بايد در كارهاي الهي تسليم محض شد. اما در كارهاي مكلفين خلافي ديدي متوجه انكار است. »والبته اين«خلاف» فقط دربارهي«ادنيها» صدق ميكند كه حق ندارد از«بندگي سر باز زنند» ميبايد «متصل مشغول تهليل باشند تا وجودشان تكميل شود، خمس و ذكات خود را به نيكي ادا كنند، «از بهتان وهديان» دست بردارند و«تعقيب نمازشان را تا ظهر» طول دهند.»
و در اينجاست كه بلافاصله اذهان را متوجه ميكند به فقرهي زنها و از «فرمايش اهل شريعت»و«بيحجابي زنان» و اينكه ميبايد«بسان برده مطيع شوهر» باشند سخن ميآغازد و براي نيكو گسترش دادن اين افكار و القاي عميق آنها به مردم به بسط و شرح حكايات ميپردازد.
اين مطالب و حكايات متصل آن بهخصوص براي فهم و درك تاريخ فكري، اجتماعي و اقتصادي عصر سراينده قابل ملاحظه است.
4) پس از يك حكايت، مطلبي ديگر ميآورد«در تشبيه دنيا بهزن هرزه» براي همان طبقه يعني جمعيت اصلي و يا بهقول خودش «پستها و فقرا»كه مخاطبشان قرار داده دليل و برهان ميآورد كه: «دنيا دلبستگي را نشايد و ميبايد از مهر آن دست شست.» همچنانكه: به «هيچ پادشاهي تمكين نكرد و تسليم اهل جاهي نشد.»، در تو نيز وفا و حيا نشناسد و چه بهتر كه هر چه زودتر طلاقش دهي! چرا كه سبب همهي گناهانت«حب دنيا» است و آن «جرمي است عظيم كه محرومت از باغ جنت ميكند. »، «حق تعالي الخبيثاتش ناميده و تو كه يك موحدي اين ملعونه و مرتد و ملحد را از درت بران»و بندگي به جاي آر.
5) «در بيان اينكه عاشقان دنيا و عاشقان كبريا شب و روز مشغول تحصيل معشوقند» در نخستين ابيات اين مطلب شخص خيال ميكند كه محمد باقر خلخالي از عشقي ملموس صحبت ميكند، اما پس از چند بيت درمييابد كه خواست وي گزارش عشق موهوم و افسانهاي مشهور و منظورش هم از آن دنبال گرفتن مطلب قبلي و بيان قطعي اينكه دنيا بيوفا است ولي اين خيال را دارد كه شايد برخيها هنوز باشند كه تحت تأثر اين ابلاغها قرا گرفتهاند بر اين است با قطعيت شروع ميكند به قسم خوردن كه«والله بالله دنيا را وفا نيست، باغ جهان را ذوق و صفا نيست!»
« بلي والهي دونيا بيوفادور،
جهانين باغي بيذوق و صفا دور.»
6) «در بيان لَيسَ لِلانسانِ اِلّا ماسَعي.» ( = امر دنيا و آخرت بسته به تلاش است لاغير.)
خلخالي پيش از اين مطلب، با زباني صميمي و سيمايي مترقي، به توجيه تلاش در زندگي ميپردازد كه بهزودي اشاره خواهد رفت- ولي بلافاصله خواست خود را از اين تلاش كه به آوردن فرائض ديني و حدود و احكام مذهبي است تصريح ميكند و تلاش براي سعادت در دار عقبا را توصيه مينمايد.
7) « در اشاره به حديث مَن فاتَ غريباً فقد ماتَ شهيداً» و « حُبُّ الوطن مِنَالأيمان» و تشويق مردم به وطنپرستي كه فوق سماوات است و اسباب تحصيل آن پنج است: « عزلت، ليلقائم، جوع، سكوتو لوملائم!»
8) « در تعريف زنان باوفا و دراينكه بايد خلاف رضاي آنها حركت نكرد. »كه پيشتر چند بيت از آن بهعنوان شاهد مثالي آورده شد.
9) «اينكه اخوان الصفا بايد زياده از يك زن اختيار ننمايد. » خلخالي در اينجا، عادت ناپسند چند زني را سخت نكوهش ميكند و هر چند احكام شريعتگاهي زبانش را سست ميكند، ولي در اينباره با«عوام» بهخصوص، بهسختي ميستيزد: «دو چشمداري كه دو چشم ببيني».
10) خلخالي در اينجا ظاهرا ً با مطلب كوتاهي در«رجوع بفقرهي زنها» مطالب وابسته به زنان را خاتمه ميبخشد. چرا كه از اين پس ديگر سخني از زن به ميان نميآورد. در اين مطلب او چهار صفت عصمت، محبت، خوشخويي و سليقه را براي يك زن خوب و ايدهآل واجب ميبيند و بهخصوص اين عروسك او پرعشوه و ناز نيز باشد كه ديگر: « نور علي نور خواهد شد!»
11) «در تعريف سكوت و خاموشي» و هشدار به مردم كه تا زبان باز كني، نيشت به نوش مبدل خواهد شد!
12) «در بيان اينكه عاشقان جمال احديت هم هميشه طالب خلوت و ظلمت شب هستند. »
در همه جاي كتاب اصطلاحات خاص صوفيان نظير يار، حيرت، فنا، وصل، عشق، محبت، جام، تأمل، ارادت، طلب، سالك، ني، كثرت، تجريد، رياضت، وحدت، حقاليقين و نظاير آن با آنكه بسيار است، لكن هيچ جا خلخالي را نميشود در هيكل يك صوفي و عارف ديد و افكاري نظير اينها از حدود تئوري و قالب لفظ تجاوز نميكند. بهخصوص اينكه ابيات حاوي چنين انديشهها چه بسا كه ترجمهي تحتاللفظي متون كلاسيك فارسي است و بدينگونه بهآساني خواهيم توانست كتاب را از جنبههاي تأثيراتي كه يافته تقسيمبندي كرده قسمتهاي اصيل و فولكلوريك آن را جدا كنيم.
13) «در بيان اينكه وقتي قضاي الهي آمد، تلاش و فرار فايده ندارد. »
14) «در مذمت عالمان بيعمل». از اين مبحث چنين مستفاد ميشود، كه خلخالي به همهي همشغلان خود آخوندها، قاضيها، شيخالاسلام و امام جمعهها ميتازد و به آنان اندرز ميدهد كه: «از خدا بترسيد، عالم بيعمل نباشيد شما كه چون حكم لاتأكلوا ميدهيد و مال يتيم ميخوريد، تمام تنتان از عشوه و رشوه سرشته شده خون بينوايان را ميمكيد. و شما كه اسم خود را قاضي گذاشتهايد، قاضيانه مردم را بهجان هم مياندازيد، ثروت و مكنتي عظيم و نامي شريف بههم ميزنيد و اي شما كه نام خود را شيخالاسلام و امام جمعه گذاشتهايد و همهي عالم بهسرتان سوگند ميخورند، به حكم شما خونها چون جوي جاري ميشود. شما اي«آقايان مطلق»ها كه حرفي بالاي حرفتان نيست، حق را ناحق و راست را ناراست جلوه ميدهيد، بدانيد كه بالاخره اين فقه و اصول و مفاتيح و فصول بهسرتان كوفته خواهد شد و نحو و صرف، اسم و فعل و حرف گرهي از كارتان نخواهند گشود. » اين جملات و خطابهاي ساده و صميمي صحنه و چشماندازهايي از جامعهي عصر و مكان خلخالي بهدست ميدهد.
15) «در مذمت ظلم و توبيخ. »خلخالي گويد:«چون ظلم و ستم حقالنّاس و سرور سینهي خناسه است، شرالمعاصياش ناميدهاند. » در اين قطعهي كوتاه چنين خطابهاي صميمي نيز داريم. «جانم به بينوايان ظلم مكن كه آه مظلوم از تيغ برندهتر است. چه بسيار دودمانها كه از ظلم پراكنده نشده و خانمانها كه بر باد نرفته. از من بپذير منبر بسوزان، شرابخواري بكن، بهكسي- خصوصاً به بينوايان – ستم روا مدار. »
16) «در بيان مَن خَرجَ عَنزيه فَدمهِ هَدَر»
در اينجا براي هر كدام از طبقات اجتماعي«زيي»خاص قائل میَشود و زي عام را عبادت ميداند و تأسف ميخورد از اينكه جاي عبادت را فسق و معصيت و كفر و شقاوت گرفته است و لحظهي مرگ و روز حساب را به ياد«ظالمها» مياندازد و در پايان به مثال«ددهقورقود»آرزو ميكند که با دين و ايمان از دنيا برود.
17) « در نصيحت و بيدار كردن مردم»،
ذيل اين عنوان سي بيت در هشدار به مردم كه به فكر روز رستاخيز باشند ميآورد. ترسي دهشت، از مرگ - از «اجل خانمان برانداز»- بر اين قسمت سايه انداخته است.
18) «در تشبيه حال روباه و خروس به حالت دنيادار با دنياي پرفسوس»، باز از قسمتهايي كه تحت تأثير افكار مذهبي عصر سروده شده است. دنيا مثال خروسي است كه از دست دنيادار (روباه) در رفت با حيل و افسون. اورا تنها گذاشت!
19) « در اينكه هر چه كني به خود كني.» در اينجا علاوه بر دعوت به جاي آوردن اعمال و حدود و احكام مذهبي اقويا را به ترك ظلم و آزار فقرا و يتيمان نيز ميخواند.
20) « در مذمت پرخواري.» دعوت ميكند به روزهدار ماندن و گرسنگي كشيدن و در نتيجه«كامل» شدن!
آغاز:
« بليقارنين توخ اولسا اي فلك جاه!
يقينائيلر سني البته گومراه.»
انجام:
« قارين دويسا، قيزيب من- من دئيرسن،
او واخدا دين و ايماني يئیهر سن.»
و ترجيح ميدهد كه خلق گرسنه بماند و گرنه از حد خود خارج خواهد شد و «من! من!»خواهد گفت!
21) «در دلداري و تسلي فقرا به وعدهي نعمتهاي الهي در دارعقبا»كه محتواي آن معلوم است. «مردم! غم ميخوريد كه دنيا به كامتان نيست، از جور و ظلم جنب نخوريد، تمام حوادث ناگوار را گوارا بيانگاريد! زيرا«بنده» بايد خون دل خورد و رياضت كشد و صبر و طاقت داشته باشد. »
22) «در بيان معني فتوت و عيالداري.»
23) «در بيان سالكان راه خدا. » بيشتر ابيات اين قسمت ترجمه كلمه به كلمهي قسمتهايي از گلشن راز است بهاضافهي تأثيراتي از مثنوي مولوي.
24) «در غنيمت دانستن ايام جواني. »
25) در تعريف صفت تأمل و مذمت عجله دركارها. » بنابه گفتهی خلخالي «عزت و عيش جهان الم است ونشاطش مايهي اندوه وغم.» اينگونه تفكر زاييدهي تأثراتي است كه از محيط خود دريافته است. وی این محیط را، با تشبیهاتی بدیع وصف میکند.
26) «در تشبيه دنيا به حالت گرگ»كه تكرار افكار پوچيگرايانه است كه قبلاً تلقين كرده است.
27) «در شباهت دنياي مكاره به عمامهي آن ملاي بيچاره» كه بروني زيبا داشت ! وبيش از همهي قسمتهاي كتاب به ابتذال كشيده ميشود. ولكن چشماندازي از زندگي پردرد و رنج و مشقتبار مردم عصر شاعر را داراست. آنجا كه گويد:«داني دليل پوچ بودن دنيا چيست؟ اينكه زندگي سراسر غم است و رنج و بلا. »
غم نان، درد درماندگي، بلايي كه از سوي اربابان و بزرگترها مي بارد. خلخالي حق دارد از زندگي بيزار شده ودنيا را پوچ داند. دنيايي كه پر است از روباه و گرگ. دنيايي كه خروسها در يك چشم بههمزدن شكار ميشوند و پناهي جز آسمان ندارند. زندگي در متن حكومت فئودالي- روحاني، زندگي با آه و ناله و زاري و بالاخره محيطي كه «خلخالي» بهبار ميآورد و«ثعلبيه» ايجاد ميكند.
با يك سخن، مثنوي ثعلبيه يك اثر اصيل سدهي پيشين است كه همهي خصوصيات جامعهي سراينده در آن منعكس است، و قبول عام يافته است.
دكتر جاويد، روزي در صحبت از اين مثنوي ميگفت به ياد دارد كه مردم خلخال در روزهاي عيد نوروز قسمتهايي از آنرا به صورت «نوروزيه»درآورده بودند و با مراسم خاصي ميخواندند.
تحليل كتاب:
قهرمانان تمثيلي منظومهي ثعلبيه هيچكدام خارج از زندگي انسانها نيستند، خلخالي در تابلوهايي واقعي و مهيج كه از حيات اجتماعي خلق داده است، دانسته ندانسته به توجيه عميقترين مسائل اجتماعي – سياسي عصرش پرداخته است، منظومه، داستان واقعي انسانهاي گرسنهي قرن نوزدهم است، انسانهايي كه براي سيركردن شكم خود به هر افسون و نيرنگ دست ميزنند، تلاش ميكنند ولاكن غرور خود را نميبازند و از تن در دادن به پستي بيزارند.
خلخالي براي گشودن همهي مسائل بغرنج اجتماعي و زدودن دردها، امراض و زبونيهاي جامعه به حل مسائل اقتصادي دست ميزند وسيستم اقتصادي عصرش را به باد ريشخند ميگيرد. جايي از زبان روباه به خروس كه ميگويد: «چرا در خوردن من اصرار داري »مي گويد:
« يئمزديم من سني آما چوخ آجام،
سني بالله يئمكده لاعلا جام.
اوجالتما گويلره آهي – فغاني ،
بو حق سوزدور :آجين اولماز ايماني.»
یعنی: من گرسنهم، و شنيدهاي اين مثل را كه، گرسنه خدا ندارد. علاجي جز خوردنت ندارم.
آدمهاي منظومه، در متن سوگ و عزا زيست ميكنند، اشك چيز بيمقداري است كه سرتاسر كوچههاي داستان را خيس كرده است. اشك در تنهايي، در دوري از وطن، در فراق فرزند، در محروميت از نعم اين جهاني.
مسأله در اين است كه در اثر هنري محمد باقر خلخالي- قاضي روحاني سدهي گذشته- خصوصيات اخلاقي و زندگي اقتصادي و اجتماعي مردمي كه در آن زمان و مكان ميزيستهاند، بهطور عميق لمس ميشوند. هنگامي كه صحنههاي گفت و گوهاي قهرمانان و يا توصيف احساسات آنان را ميخوانيم، با آدمي كاملاً جدا از كسي كه آن همه گزارش صوفيانه منظوم را ساخته است روبرو هستيم، تا جاييكه مضمون يك صحنه از داستان، با آنچه بلافاصله در گزارش و خطابيه گنجانده ميشود متفارق و متضاد است و سراينده بيآنكه توجهي به اين نكته كرده باشد، در تشريح نقطه نظرهاي خود پافشاري عجيبي دارد.
طرز فكر سادهي افسانههاي منظومه و حتي خود سراينده را پوشش ايدهآليستي و مذهبي ضخيمي در برگرفته است. براي حل معضلات اجتماعي و اقتصادي راهحلهاي مناسبي ارائه نميشود. نگرش غيرعلمي و سطحي عصر به مسائل سياسي و اجتماعي، سراينده را باز داشته است از اين كه به تصوير انديشههاي اصيل بپردازد. او درد را ميفهمد. مسألهي«شكم»برايش مطرح است، زير بنا را ميشناسد، اما براي استحكام و استواري راهي جز القاي انديشههاي ايدهآليستي نميداند، نميتواند به حل مسايل علمي دست بزند و با ارائهي درمانهاي بسيار ساده و مشغولكنندهاي، بيمار را از خود، راضي نگه ميدارد.
باچشمهاي پرسان و اندوهناك به پست و بلندهايي كه در جامعهي ناسالم و بيمارش موجود بوده است، مينگرد. از ناتساويها و تضادهاي اجتماعي عصرش رنج ميبرد، فرياد ميكشد و به تلخي تمام درد را تصوير ميكند و پنداري مأموريتي داشته است كه پس از نگارهي درد، انديشهها را منحرف كند و يا اينكه «كميت فكر»ش، جز دهي كه ميديده راهي بهجايي نميبرده است.
سرايندهي ثعلبيه«دردگو و نالهگر و خوابآور»است. برافق روشني چشم ندارد، آينده را نميبيند، يك متفكر اجتماعي است كه در متن فئوداليته از ميان طبقهي بهرهگير جامعه، برخاسته و خادم و مدافع طبقهي خويشتن است.
براي بازنمود و گسترش بحثمان، تأثيري را كه وي از فولكلور و حيات خلق گرفته بررسي ميكنيم.
حيات مردم:
گفتيم كه محمدباقر خلخالي، در منظومههاي ثعلبيه سجايا و خلق و خوهاي مردم خويش را تصوير كرده است. اين خود روشن است كه هنرمند هر اندازه بخواهد خود را در ابخرهي خيالات واهي فردي محبوس كند، باز درآفرينش هنري خود- هرچند ناآگاهانه- وابستگي و آميزشي به مردم و اجتماع خواهد داشت، چرا كه او، در هر حال، اثر را براي مردم ميآفريند.
محمد باقر خلخالي، در بطن اثرش، هنرمندي مثل همهي هنرمندان زمان خود- قرون وسطي- پيش از رشد انديشههاي تابناك قرن ما، نيست؛ درست است كه او نيز تنهاست، در گيرودار است. در پيچاپيچ مسائل بغرنج اجتماعي و اقتصادي سردرگم است، در بطن تاريكي روزنهاي به روشنايي نمييابد؛ اما در بهروي يار و اغيار بسته، يك دست زلف يار و يك دست جام باده بر كنار جويبار نشسته، جهان را خوار و زبون پنداشته، غصهمند خود را محزون و زار نميدارد، او به مردم دل ميبندد، مهر ميورزد، بهزبان نظم اندرز ميدهد، خويهاي نيك خلق را ميستايد، به مردم «توجه» ميكند و استعداد خلاقهي خود را در راه اين «توجه » صرف ميكند و بر اين است كه ما او را از ميان انبوه نويسندگان و سرايندگان همزبان عصرش برميگزينيم و اثرش را نقطهي عطفي در ادبيات آذري تلقي ميكنيم.
چنانكه گفتهايم، منظومهي مورد بحث يك اثر اصيل قرن گذشته است كه پوششي مبتذل دارد. به ديگر سخن، آميختهاي است از اصالت و بدگوهري و پتيارگي. براين است ما در اين مقاله- كه به اختصار كوشيدهايم- در هر يك از بخشهاي بحثمان سعي كردهايم با ديدي ويژه به سراينده و اثرش بنگريم تا بتوانيم با بيجانبداري و وسواس قسمتهايي را كه به نقد و تجزيه نياز داشت از بخشهاي اصيل منظومه جدا كنيم. ودر حقيقت آنچه راكه در اينجا آمده و ميآيد، مقدمهي طرحهايي تلقي ميكنيم براي آيندگان كه به بررسي هر چه دقيق و سالم اين منظومه كه در سدهي پيشين خطاب به مردم عادي نوشته شده، دست بزنند. بنابراين، در اين بخش از بحثمان كه نخواهيم توانست حق مطلب را به شايستگي ادا كنيم، يكي دو نقطهي برجستهي منظومه را فهرستوار ياد كنيم:
در ثعلبيه، محبتهاي بيرياي خانوادگي، رازداري و وفاداري افراد خانواده به همديگر تصوير و ستوده ميشود. در اين ميان بهخصوص محبت مادري و فرزندي، و زن وشوهري جاي شكوهمندي را ميگيرد كه ما را به ياد «كتاب دده قورقود» مياندازد.
وجوه تشابهات اين دو كتاب را با هم، ممكن است زير عنوان ديگري به بحث گذاشت، اينجا همينقدر يادآور ميشويم كه خلخالي در سرودن ثعلبيه همانگونه كه به آثار كلاسيك فارسي نظر داشته، از«كتاب دده قور قود»كهنترين اثر مكتوب آذري نيز تأثير عميقي پذيرفته است. براي اثبات اين مدعا كافي است كه مقدمهي كتاب مذكور را با استنتاجاتي كه خلخالي از حكايتهاي فرعي دارد، بسنجيم.
مهمان نوازي، سجيهي ديگر نيك مردم آذري است كه سراينده آنرا چنين مجسم مي كند:
« نه خوش زاد دير عزيز ائتمك قوناغي،
قاباغينا قوياسان قايقاناغي.
آچاسان خدمتينده آغ لاواشي،
چاناغا دولدوراسان يارما آشي. . .»
قهرمانان حياتي ساده وروستايي دارند، گفتار ورفتارشان بيتكلف، بيقيد وحدود و بيرياست. بسا خويهايي كه در زندگي شهري عيب و«بد»انگاشته ميشود، در نظر آدمهاي داستان «عادي» است.
و بالاخره حزن مدام كه گفتيم بر سراسر چهرهي داستان سايه افكنده است.
تأثر از فولكلور:
مثنوي ثعلبيه را مي توان از آثاري كه در فاصلهي ميان انجام ادبيات كلاسيك آذري وآغاز ادبيات دوران تحول و انقلاب آفريده شدهاند بهشمار آورد. چرا كه ما در اين كتاب با ويژگيهايي روبرو هستيم كه امروز در ادبيات مدرن و پيشرفتهمان هدف تلقي ميشود. سراينده در سادگي عبارات و مفهوم بودن كلام، درك زيباييهاي خاص و بهكار گرفتن تركيبهاي حساس زبان، سود جستن به آگاهي و هنرمندي از آثار فولكلوريك و جز اينها اصرار ميورزد، براي باز نمودن انديشههاي خود، داستانها، ترانههاي فولكلوريك، ضرب المثلها، اصطلاحات وتعبيرات مردم را چاشني كلامش ميكند. تا جايي كه اگر رنگ و روي كاذب و دروغين كتاب را بزداييم، درخواهيم يافت كه سراينده هدفي جز منظوم ساختن يك داستان معروف فولكلوريك نداشته است.
قهرمان اول منظومهي جاي گفت وگو- روباه- به طور كلي در آثار طنزي فولكلور آذري جاي مهم ومشخص دارد، همهجا مظهر تظاهر به دينداري و روحانيگري و بسيار حيلهگر، نابكار و فريفتهنشدني است و براي تمتع از حيوانات جنگلي، نقشه طرح ميكند و پيش ميبرد. حيواناتي كه بيشتر فريب او را ميخورند در درجهي اول گرگ، مالك جنگل و خروس موجودي به اسارت افتاده و عادي است.
اين سه جانور، همهي مشخصات خود را كه در فولكلور آذري دارند، در داستان آبستن منظومهي محمد باقر خلخالي نيز دارا هستند: گرگ، جانوري است احمق و فريبخور و علت حماقتش هم قدرت بيش از حد و غرور او است، نمايندهي طبقهي فرمانروا و حاكم فئودال است و هميشه آلت دست نزديكان فريبكار و دغلباز خود است و روباه زيرك براي فريب او پيوسته از نقاط ضعفش سود ميجويد، گرگ احمق موجودي است هميشه آزمند و حريص، بر اساس اين صفت وي، افسانههاي فراواني در فولكلور آذري موجود است كه ميتوان از نامبردارترين آنها افسانهي « گرگ و دنبه »را ياد كرد كه محمد باقر خلخالي آن را زير عنوان «رسيدن روباه برسر كوه و ديدن گرگ در غصه و اندوه» منظوم ساخته و با گزارشهاي صوفيانهي خود درآميخته است.
حكايت فرعي كه بيشتر به « نقل و گزارش » ميماند تا داستان و افسانه، زادهي انديشهي سراينده هستند. اما به شبيه (و يا عين ) داستان آبستن در افسانههاي آذري ميتوان برخورد.
در فولكلور آذري- خروس- موجودي عادي- فريب روباه- موجود متظاهر به دينداري و روحانيگري- را ميخورد. به او اعتماد ميكند و همسفرش ميشود. و آنگاه كه در مييابد روباه قصد جان او را دارد، به حيله از دستش درميرود و براي نابودي او نقشه ميكشد.
داستان آبستتن محمد باقر خلخالي نيز بر روي همين اساس ساخته شده است .
بدينگونه ميبينيم كه او قصدي جز منظوم ساختن يك افسانهي فولكلوريك اصيل آذري نداشته است و ميبايد به همين سبب باشد كه زبان مكتوب او نيز ملهم از زبان عادي خلق است و راز پيروزيش در ميان آن همه سرايندهي با استعداد همعصرش را نيز در همين بايد جست، كه خلخالي به مردم روي ميآورد و ميكوشد كه واقعيت را درك كند.
غناي ضربالمثلها و اصطلاحات مردم كه اينك بيهيچ گسترش ازكتاب مورد بحث استخراج ميشود، ميتواند گوياي اندازهي توجه او به مردم باشد. (شصت ضربالمثل محلي استخراج شده است.)
1) مجلهي ارمغان.
2) ح. م. صديق. هفت مقاله پيرامون فولكلور و ادبيات مردم آذربايجان، انتشارات دنياي دانش (چاپ دوم)، تهران، 1357.
- توضیحات
- دسته: مقالات و نقدها