1. دوستوم عالم سنين چين گر اولور دوشمن منا،
جان عالم سن، يئترسن دوست آنجاق سن منا.
2. عشقه سالديم من مني، پند آلماييب بير دوستان،
هيچ دوشمن ائيلمز آني كه ائتديم من منا.
3. جان و تن اولدوقجا مندن درد و غم اسگيك دگيل،
چيخسا جان، خاك اولسا تن، نه جان گرك، نه تن منا.
4. وصل قدرين بيلمهدن، فيرقت بلاسين چكمهدن،
ظلمت هجر ائتدي چوخ تاريك ايشي روشن منا.
5. دود و اخگردير منا سرو ايله گول، اي باغبان!
نئيلرم من گولشني، گولشن سنا، گولخن منا.
6. غمزه تيغين چكدي اول مه، اولما غافيل، اي كؤنول!
كيم مقرر دير بوگون اؤلمك سنا، شيون منا.
7. اي فضولي چيخسا جان، چيخمان طريق عشقدن،
رهگذار اهل عشق ايچره قيلين مدفن منا.
در بيت نخست، فضولي به معشوق خود، يعني مبدأ فيض ازلي – كه او را «دوست» خطاب ميكند- ميگويد: عالم كثرات، حتي اگر با من خصومت هم بورزند و من را – كه خود در قيد و قفس شهوات گرفتارم – آزار دهند، غمي نيست؛ زيرا تنها تو براي من بسنده هستي. از اين مضمون پيداست كه فضولي به «اصالت وجود» باور داشته است، نه «اصالت ماهيت» و نيز همهي موجودات عالم را ممكنات و متجليات «نور احمد» ميشناسد و همآواز با شيخ اشراق، انوار متجلي از «نور الانوار» را فاقد اصالت وجودي ثانوي ميداند.
در بيت دوم لفظ «دوست» در معناي يار، همدم و رفيق به كار رفته و شاعر او را پندآموز و ارائهكنندهي طريق عقل ميشناسد و از اينرو در گزينش «راه عشق» كه از عقل و خردپيشگي جداست، از او پند نميگيرد و به زبان «عقل گرايان»، كاري با خود ميكند كه هيچ دشمني نميتواند انجام دهد، يعني در نگرش آنان، خود را به «بلاي عشق» كه مساوي زايل كردن كامل عقل است، گرفتار ميسازد.
در بيت سوم، شاعر از سه ركن هستي آدمي: دل، روح و تن، دو تاي اخير را نفي ميكند و وجود آن دوتا را سبب پيدايي غم (وابسته به روح) و درد (وابسته به تن) ميداند و نابودي هر دو را طالب است و تلويحاً به «دل» كه منزلگاه عشق است، بها ميدهد و پس از بيرون رفتن روح و خاك شدن تن، آن را ابدي و فاني در مبدأ فيض ميشناسد.
در بيت چهارم، «وصال» را در شأن خود نميداند؛ زيرا كه هر وصالي منجر به «فراق» ميشود و ميگويد بدون آنكه فريب لذت وصل را بخورد و يا خود را گرفتار بلاي فرقت سازد، خود را اسير «ظلمت هجران» كرده و در اين تب و تاب اضطراب، بسياري از تاريكيها در بطن ظلمت بر او روشن شده است، يعني به جاي آنكه فريب ظواهر وصل و هجران را بخورد و راه عقل بپيمايد و مانند «عقلگرايان» خود را با «بدهبستان»ها سرگرم سازد، راه فرود در «ظلمت هجر» و عذاب دادن به خود را برگزيده تا به «فناء في الله» برسد.
در بيت پنجم، سرو را به قامت دوست و گل را به گونههاي او تشبيه كرده است و سرو و گلي را كه در باغ ميبيند، به دود و آتش مانند ميكند كه ريشه در گلخن دارند، از اينرو، اين ظواهر و كثرات را به باغبان ميبخشد و خود طالب گلخن است و چون طالب رسيدن به سرو و گل اصلي و مبدأ فيض ازلي است از ديدن سرو و گل و باغچهها اظهار نشاط نميكند.
در بيت ششم، تيغ غمزه با صفت مرگآوري، قصد دل ميكند و فضولي، خطاب به دل (نشان وحدت) ميگويد كه از غمزه (نشان كثرت) غفلت نكند. در مصراع دوم، غلبهي غمزه به دل و ويرانسازي آن را «مقرر» ميداند كه چاره از آن نيست، اما به تلويح ميگويد كه اگر خانهي دل حراست شود و صاحبدل غفلت نكند، خواهد توانست، اين «تقرر» را در هم ريزد و عاشق را دچار شيون نسازد.
در مقطع غزل، «طريق عشق» را فراتر از «روحپروري» و «جانستايي» ميشناسد و ميگويد، حتي اگر جان نيز از بدن خارج، و تن خاك شود، «دل» كه جايگاه عشق است، نابود نخواهد شد و ميخواهد كه جسم مادي او را در «رهگذار اهل عشق» دفن كنند.
پينوشتها:
1. بهار زنجان، يكشنبه، 2 شهريور.
- توضیحات
- دسته: مقالات و نقدها