زبان شعر
غزل به روی لبم عاشقانه می جوشد
به گاه پیری ام از دل جوانه می جوشد
هنوز از لب شیرین دختر شعرم
شراب زندگی جاودانه می جوشد
به باغ شعر، من آن آفتاب را مانم
که از دَمش گل ناب زمانه می جوشد
زبان شعر به صافی زلال آینههاست
که هر چه جوشد از آن صادقانه می جوشد
بهشت جان به چه ماند بدون جوهر شعر؟
به دوزخی که ز قعرش زبانه می جوشد
شراب شعر ترِ "ناظر" است و بزم و طرب
بیا، بیا که ز هر سو ترانه می جوشد
تعظیم بر کوه
کوه ای مهبط افریشتگان ملکوت،
کوه ای جلوه گه عشق و جلال و جبروت،
کوه ای مظهر مردانگی و صبر و سکوت،
کوه ای مشعل نور،
ای تجلی گه اشراق و ظهور،
مَحرم راز خدایی ای کوه،
باصفایی ای کوه!
ای درونت همه انباشته با آتش خشم،
ای برونت همه آراسته با لاله سرخ،
ای وجودت همه آمیخته با عزم و ثبات،
ای سرافراشته تا چرخ برین،
ریشه گسترده در اعماق زمین،
مظهر صبر و قراری ای کوه!
پایداری ای کوه!
من به چشمم دیدم،
آه...
آن زلزله وحشی ویرانگر را،
لعنتی واقعه ای را که،
درختان سبک ریشه و سست،
و بناهای گلین...
همه از هیبت زلزال فروغلطیدند!
سر تسلیم بسودند به خاک،
و تو...
ای کوه عظیم،
و تو...
ای کوه بلند،
با همان همّت و مردانگی و عزم قوی،
با همان قدرت قهار شگفت انگیزت،
با همان جرات بی پایانت،
ایستادی بر جای!
ننهادی سر تسلیم به خاک!
آفرین بر تو که کوهی ای کوه!
پر شکوهی ای کوه!
این چنینی که درخشان خورشید،
هر سحرگاه پی تعظیمت،
می زند بوسه به پیشانی تو،
ارجمندی ای کوه!
سربلندی ای کوه!
سرفرازی ای کوه!
بی نیازی ای کوه!
به تو ای سمبل آزادگی و مجد و شرف،
به تو ای مظهر ایمان، تعظیم!
از دل و جان، تعظیم!
برادر شرقی
سران غرب به تزویر و حیله و نیرنگ
فکنده اند به شرق میانه آتش جنگ
به نام دمکراسیّ و به نام آزادی
کُشند خلق خدا را به تانگ و توپ و تفنگ
کنند پوچ تمام هویّت ما را
به زیر پوشش علم و اشاعه فرهنگ
برای کاستن از اعتبار مردم شرق
کشیده اند بسی نقشه های رنگارنگ
کسی نگردد از این نقشه های شوم آگاه
ز بس که غامض و پیچیده اند و رنگ به رنگ
بپا کنند به ظاهر حکومت دینی
ولی کنند از این ره به محو آن آهنگ
شیوعیان به ویتنام اگر پیاده شدند
بترس! توسن ما هم شود به سوریه، لنگ
هزار کودک و پیر و جوان فتند از پای
و پیر سلطه چه راحت نشسته بر اورنگ
برند ثروت ما را به خدعه و زر و زور
چه می دهند به جایش به غیر ذلّت و ننگ؟
به کام سوخته تشنگان آزادی
همیشه شربت آن ها شرنگ بود، شرنگ
هزار لعنت و نفرین به سلطه جویان باد!
که کرده اند فضا را به خلق عالم، تنگ
دقیقه ای به خود آی، ای برادر شرقی!
مخواب ایمن و آسوده در کمین پلنگ
همیشه تشنه خونست، غرب خون آشام
به هوش باش نیفتی به چنگ این خرچنگ
مکُش برادر خود را به نام مذهب و دین
مباش آلت دست دسیسه های فرنگ
تشیّع است و تسنّن، دو قطب قدرت تو
مزن به بیخ و بن اقتدار خویش کلنگ
تمام سوختگان از قبیله من و توست
بیا ز کُشتن خویشان درنگ دار، درنگ
تبر به ریشه ایل و تبار خویش مزن
مدوز دیده اسفندیار را، به خدنگ
دو نوع آلت قتّاله دست غربی هاست
یکی "دولار" و دگر "آخرین وسائل جنگ"
یکی به صوت مهیب اش کَشد به آتش و خون
یکی بدون صدایت کُشد بسان سُرنگ
بدان به کینه "تیمور" و "فاتح" و "نادر"
کُشند ما و شما را صلیبیان زرنگ
صبور باش که فوّاره سرنگون گردد
یقین بدان که خورد تیر ظالمان، بر سنگ
خدا همیشه طرفدار صلح و آزادیست
تو هم همیشه طرفدار صلح باش، نه جنگ
اگر دمی به خود آیند شرقیان "ناظر"!
دوباره عزّت خود را بیاورند به چنگ
مرهم مهتاب
دل به سیلاب زدم گو ببرد آب مرا
مرد آبم نسزد بستر مرداب مرا
تپش قلب من از خاطر دریا نرود
هر چه با طعمه بدوزند به قلاب مرا
آه! من زخمی یک ظلمت هستی سوزم
برسانید کمی مرهم مهتاب مرا
باز هم خطبه بیداری خورشید بخوان
ای خروس سحری! تا بپرد خواب مرا
"بستر من صدف خالی یک تنهایی است"
قصه - گو، باز از آن گوهر شبتاب مرا
"ناظر"م شاعری از شهر خدایان غزل
گم شدم در گذر حادثه، در یاب مرا!
دین و خرد
موسوی را مذهب موسی به حق
عیسوی را مذهب عیسی به حق
برهمی را برهما از جمله به
نزد بودایی بود بودا به حق
بت پرستان را بت عزّی و لات
مزدیان را کیش مزدیسنا به حق
از مسلمانی چو پرسی گویدت
دین پاک احمد بطحا به حق
شیعی و سنّی و صوفی هم چنان
جملگی گویند ما تنها به حق
الغرض هر فرقه ای بر زعم خویش
می شمارد در جهان خود را به حق!
کس نگوید راه باطل می روم
هر کسی گوید منم اُولَی به حق
دوش گفتم با خرد، این ماجرا
گو کدامین حق؟ کدامین نا به حق؟
گفت: هر دینی که با من راست بود
او بود بی شک در این دنیا به حق
پس بیا ای در تعصب غوطه ور
تا به کی تو ناحق ما به حق
در ترازوی خرد دینت بسنج
تا بدانی ناحق هستی یا به حق؟
مغز خود را کن تهی ز افسانه ها
تا به آسانی شوی دانا به حق
"ناظرا" آزاده مرد حق پرست
دل نبندد در جهان الّا به حق
معمّا
بازدم هائیم و دم هائم ما
حاصل این جمع و منهائیم ما
بند ترجیعات کوتاه و بلند
موج تکراریّ دریائم ما
یک زمان پنهان و ناپیداستیم
یک زمان پیدا و پویائیم ما
بی حضور فردها جمعیّتیم
در میان جمع تنهائیم ما
روز و شب دریک تهی راه* طویل
بی توقّف راه پیمائیم ما
آخر این راه طولانی کجاست؟
تنگه** تاریک است و اعمائیم ما
از کجائیم و چه هستیم و که ایم؟
مشتی از چون و چراهائیم ما
هیچ کس از سرّ ما آگه نشد
بوالعجب سرّ و معمّائیم ما
عاقلان تسلیم نادانی شدند
جاهلان گفتند دانائیم
نقشبند هستی
ای پدر! ای نقشبند هستی ام!
نشئه شور آفرین مستی ام!
غمگسارم، مهربانم خوب من
جان من جانان من، محبوب من!
جان من لبریز گشت از جام تو
چیستم؟ جام تهی بی نام تو
ای دَمت از مهر تابان گرم تر
دستت از دیبا و اطلس نرم تر
ای پدر ای گوهر تک دانه ام
چلچراغ روشن کاشانه ام
مرغ خوشخوان هزار آوای من
پس چرا با من نمی گویی سخن؟
باز کن لب، باز ای آرام جان
قصّه ها از کودکی هایم بخوان
باز هم از شهر رویاها بگو
از پری رویان دریاها بگو
گو به من از باغ های رنگ - رنگ
گو به من از بیشه زاران قشنگ
ای که چشم از من نمی برداشتی
از چه رفتی و مرا بگذاشتی؟
ای که می گفتی "بپا! دستم بگیر!"
اوفتادستم بیا! دستم بگیر!
بی تو شام بی سحر گشتیم ما
مرغک بی بال و پَر گشتیم ما
بی تو اقیانوس غمجوش است دل
بی تو آتشگاه خاموش است دل
بی تو شادی رفت و شادابی فُسرد
بی تو شور زندگی در سینه مُرد
بی تو گشتم همنفس با یاس ها
می چکد بر گونه ام الماس ها
خواب می دیدم شبی بر شطّ نور
زورقی می رانم از عاج و بلور
توی دامن آفتابی داشتم
از لبانش بوسه بر می داشتم
ناگهان ابری سیاه آمد فرود
آفتابم را به چنگالش ربود
واژگون شد زورق زیبای من
تیره و تاریک شد دنیای من
خواب من آن روز بی تعبیر بود
تا تو را گرگ اجل از من ربود
چون تو را خورشید من دادم ز دست
پشتم از سنگینی ظلمت شکست
بی تو گشتم، بی تو گشتم وای من
وای بر حال دل تنهای من
پرنده زخمی
من کی ام آن مرغک بی آشیان
تنگ دل از کینه این خاکیان
سوخته از ناوک بی رحمی ام
دست مزن بر پر من، زخمی ام
زخمی پر تاب خدنگ خودی
خسته دل از زندگی بی خودی
آمده از مکر و خیانت به تنگ
رنج کش یک سده افسون و رنگ
در وطن خویش غریبم غریب
روح مسیحایم و پا در صلیب
شام مرا قافیه روز نیست
شصت بهار آمد و نوروز نیست
روح مرا خوره غم خورده است
عشق به مرداب دلم مرده است
نای ندارم بسرایم ز خویش
پای ندارم بگذارم به پیش
مانده به گرداب غم اکنون منم
ماهی افتاده به هامون منم
این منم و این همه اندوه و درد
این منم و اشگ تر و روی زرد
این منم و محنت بی لانگی
این منم و تهمت بیگانگی
این منم و این دل پرپر شده
دامنی از خون جگر تر شده
این منم و این پر افروخته
سینه ای از آتش غم سوخته
سوخته از آتش بی رحمی ام
دست مزن بر پر من، زخمی ام
سرو ستم دیده پاییزی ام
جرم من این است که تبریزی ام
گفتم اگر درد دلی با دری
آذری ام آذر ی ام آذری
با تو مپندار که بیگانه ام
"ناظرم" و اهل شرفخانه ام
فخر عالمین
گلواژه دفتر معانی
زیبا گل باغ زندگانی
خاتون حرمسرای عصمت
بانوی حریم شرم و عفّت
تابنده چراغ تیره روزان
آتش زنه جهان فروزان
سر حلقه جمع پاکبازان
سر سلسله حماسه سازان
آزاده زنی ز خیل خوبان
ظلمت شکنان و ظلم کوبان
چون اختر آسمان به پاکی
خورشید جهان به تابناکی
حورا ز قداستش سخن ساز
زهره ز رُخش مدیحه پرداز
بر مسند این جهان رفیعه
در عرصه آخرت شفیعه
بر سائل درگهش عطابخش
بر بی کس و بی نوا نوا بخش
در شیوه همسری نمونه
هر سیرت او خدای گونه
هر واژه به دفترش حقایق
هر غنچه به دامنش شقایق
آن شیر زنی که شیر پرورد
چون زینب و چون حسین آورد
صدیقه اطهرش لقب شد
اُمُّ الحَسنین و زین اَب شد
زَینِ اَب و زیب زینَبینش
گردون به عجب ز زیب و زینَش
او کیست که فخر عالَمین است
او فاطمه مادر حسین است
بوته خشکیده
من بوته خشکیده ام از من مگردان دیده را
چون نوبهاران سبز کن این بوته خشکیده را
من غنچه پژمرده ام سوز زمستان دیده ام
ساز شکفتن ساز کن این سوزِ سرما دیده را
چون مرغ شب آویخته تا صبحدم نالیده ام
از دار تهمت وا رهان این تا سحر نالیده را
مانند وحشی پیچکی بر گِرد خود پیچیده ام
از پیچ و خم آزاد کن این پیچک پیچیده را
در انزوای بی کسی با بی زبانی سوختم
اما نبستم بر رُخت یک لحظه راه دیده را
از راه دلجویی اگر، کردی به مشتاقان نظر
آنک مینداز از نظر این "ناظر" شوریده را!
قلم
قلم! ز خون تو رگ های مرده جان گیرند
قلم! ز قدرت تو قلب ها توان گیرند
چو مشگ تر که بلغزی به کاغذ و دفتر
مشام ها ز نسیمت شمیم جان گیرند
ز اشگ چشمت اگر قطره ای چکد در باغ
هزار سوسن و نسرین و ضیمران گیرند
رسول کشور عشقی به یمن معجزه ات
زمینیان سبق از گردش زمان گیرند
به رنگ سرخ شوی چون درون غنچه نهان
سراغت از دل خونین ارغوان گیرند
تو خونبهای گران قیمت شهیدانی
از آن بهای تو را چون گُهر گران گیرند
تو آن تقدّس عشقی، تجسّم ایمان
که خلق بر سرت از دیده سایبان گیرند
ستاره ها چکد از هر تبسّمت به زمین
که راه جلوه به خورشید آسمان گیرند
چو خلد باغ جهان را به زیور آرایی
گرت به دست گروه فرشتگان گیرند
قلم! به شأن تو این بس که ظلمت اندیشان
همیشه سینه خونین تو نشان گیرند
به کارزار ستم پیشگان چو روی آری
یقین ز توسنت آزادگان عنان گیرند
هلا! ببار که لب تشنه گان دشت کویر
ز لطف بارش توفیض جاودان گیرند
به پای خیز و برآور سرود آزادی
در آن زمان که ره نطق بر زبان گیرند
زهی! به خامه زنانی که با تمام توان
تو را به خدمت محروم و ناتوان گیرند
تفو! به روز سیاه قلم به مزدانی
که بر کفت ز برای دو قرص نان گیرند
سرود صلح بخوان ای سفیر آزادی
مگر پیام تو در گوش رهبران گیرند
نه از گلوی تو ایزد به طور "انا الله" گفت
چگونه بر کفت از بهر این و آن گیرند؟
ز فیض توست که در هر دیار و هر شهری
کلام دلکش "ناظر" چو ارمغان گیرند
شکّر شکن
لب تو بیشتر از قند حلاوت دارد
بوسه بر آن لب جانبخش تو لذّت دارد
درج گوهر بگشا قیمت شکّر بشکن
تا بدانند که لعل تو چه قیمت دارد
خنده کن ای گل طنّاز و طرب زای بهار
که ز لبخند تو این باغ طراوت دارد
تاول سینه هر، لاله به صحرای جنون
از دل تشنه عشّاق، حکایت دارد
رخ لیلاست اگر در نظر قیس* ملیح
رخ تو در همه انظار ملاحت دارد
دلبر و دلکش و دلدار و دلارامی تو
این همه لطف کجا حوری جنّت دارد
نظر از "ناظر" سودا زده ات باز مگیر
او به چشمان سیه فام تو عادت دارد
واژه گمگشته
می خواستم گلواژه ای پیدا کنم، امّا نشد
منظومه ای از حسن او انشاء کنم، امّا نشد
می خواستم از پای شب زنجیر ظلمت بگسلم
وان سینه بی نور را سینا کنم، امّا نشد
می خواستم بر پیکر پروانه ای پَر سوخته
از دیدگانم شبنمی اهدا کنم، امّا نشد
می خواستم حتّی شبی در خلوت بیغوله ای
تنهای تنها با دلم نجوا کنم، امّا نشد
من شمع بودم اخگر او، من گنج بودم گوهر او
می خواستم خود را در او، معنا کنم، امّا نشد
آه پاییزی
لبخند ترسا دلبری، از دستم ایمان را گرفت
پیوند ابروهای او، ملک دل و جان را گرفت
افتاد دل دنبال او، کوچه به کوچه - کو به کو
می کرد وصلش جستجو، او راه هجران را گرفت
از آه پاییزیّ من، پژمرده شد باغ و چمن
مرغ دلم با صد مِحَن، سوی نیستان را گرفت
یک شب به رویا دیدم اش، از درد دل نالیدم اش
دستی به دامان بردم اش، با دست دامان را گرفت
آخر ز درد انتظار، آن گونه شد "ناظر" نزار
گریان و نالان زار، زار، راه بیابان را گرفت
عشق یعنی...؟
هر که دست از جان نشوید عاشق جانانه نیست
عاشق جانان به فکر جان و مال و خانه نیست
پاکبازان بی تمنّا دل به دلبر بسته اند
مرغ عاشق در خیال آب و فکر دانه نیست
بال و پر وا کن برای سوختن پروانه وار
آن که او از سوختن پروا کند پروانه نیست
عشق یعنی اوفتادن در تب و تاب جنون
طرفه حالی کز وی آگه عاقل و فرزانه نیست
ما به غیر روی او بستیم راه دیده را
زانکه این منزل مقام مردم بیگانه نیست
"ناظرا" در چشم ما جنت چو دوزخ می شود
هر کجا صهبای عشق و صحبت جانانه نیست
آفتاب من!
اگر چه روز مرا بی تو شام تار کنند
ستارگان شب افروز را چه کار کنند؟
همیشه از دل ظلمت ستاره می جوشد
چگونه این همه شب سوز را شکار کنند؟
بود مدار طبیعت به دور تو دایر
مگر شود که تو را خارج از مدار کنند؟
شکست آینه، تکثیر روشناییهاست
به جرم روشنی اش گرچه سنگسار کنند
قسم به عشق که هرگز دل از تو بر نکنم
اگر تنم به تنور و سرم به دار کنند
به مناسبت نیمه شعبان
چو تابد آفتاب نوبهاران
شود سر سبز و خرّم سبزه زاران
سرآید شام تار ناامیدان
برآید حاجت امّیدواران
به دامان افق گردد پدیدار
فروزان مشعل چشم انتظاران
جهان گردد بسان باغ فردوس
درونش آرمیده گلعذاران
همه نیکو خصال و نیک سیرت
به آئین خدا خدمتگزاران
به میدان محبت پاکبازان
به صحرای جنون چابک سواران
به تقوا و فضیلت نامجویان
به اخلاص و صداقت نامداران
نه آن جا جای اهریمن نه عفریت
ملک لبیک گوی رستگاران
بنوشی باده جانی تازه یابی
ز بانگ نوش - نوش میگساران
رود پیری و گلبانگ جوانی
برآید از گلوی روزگاران
بکوشندی در این نوروز پیروز
به وجد و شادمانی سوگواران
خوشا پایان سرمای زمستان
زهی خورشید گرم نوبهاران
هوای فرودین و شعر "ناظر"
سرود رود و طرف جویباران
انتظار
ایستاده است به دروازه چشم
مردم دیده به دستش فانوس
متحیّر، نگران، آشفته
به امیدی...
که تو ای سرو سهی
به نهانخانه او پا نهی
لیک افسوس!
هزاران افسوس!
که پس از آن همه شوق و امید
ننهی پای به ویرانه او
بینوا مردمک دیده
بمیرد مأیوس
افتد آهسته ز دستش فانوس
شکند فانوسش
گسلد امیّدش
تا ابد تیره شود خانه او!
بهاریه استاد ناظر شرفخانه ای فی مدح مولانا امیر المومنین علی علیه السّلام با استقبال از خزانیّه منوچهری دامغانی
خیزید و خُم آرید که هنگام خماری است
گاه می گلگون زدن و باده گساری است
ایّام سرور و طرب و مجمره داری است
گلشن همه آمیخته با مشگ تتاری است
بستان همه فرخنده دم از باد بهاری است
یعنی که جهان پر شده از لطف جهاندار
لاله چو یکی عاشق خونین دل خسته
داغی به دل از گردش ایام نشسته
گوید منم آن سلسله از پای گسسته
یعنی منم از محبس دی رسته و جسته
هر چند که خونین دلم و قلب شکسته
شادم که رها گشته ام از دست ستمکار
سوری چو یکی یار رخ افروخته گویی
کز عشوه گران عشوه بیاموخته گویی
وز عشوه به تن سرخ قبا دوخته گویی
سرخینه قبایش دو سه جا سوخته گویی
صد راز در اندام خود اندوخته گویی
هر چند برون ساده، درونش پر اسرار
آن نرگس جادو که سر آورده به زانو
یاری است که بر شستن رو خَم شده بر جو
در رهگذر باد پریشان شده گیسو
با دیده مخمور نظر دارد هر سو
هر دم فکند صیدی با غمزه جادو
زیرا که همین است بتان همه رفتار
آن سرو دل آرا که چنین خرّم و شاد است
افراشته بر شانه او، پرچم داد است
گویی که یکی رهبر آزاده و راد است
کو با ستم لشگر دی سر به عناد است
یا همچو یکی مهتر آزاده نژاد است
کاینسان شده سر قافله فرقه احرار
صحرا و چمن پر شده از نغمه و غُلغُل
از غلغله فاخته و نغمه بلبل
از قهقهه کبک و سخرانی صلصل
بر مسند هر شاخه گل بوته سنبل
بنشسته یکی مرغ سخنران به تجمّل
هر لحظه بر دل به یکی نحو ز نظّار
این گونه که می بینم آراسته شش حد
گیتی شده پیراسته چون خلد مخلّد
من نیز هم اکنون ز کف ساقی اسعد
آن به که نمایم طلب جام زمرّد
می نوشم با نام جهاندار مویّد
یعنی اسد الله علی حیدر کرّار
آن کس که چمن خرّم از او، دلکش از او شد
بستان ز نکو چهره او نغز و نکو شد
گل از دم پر غالیه اش غالیه بو شد
شمشاد ز شمشاد قدش معرکه جو شد
بلبل ز کمال ادبش مساله گو شد
القصه از او گشت مر این جمله پدیدار
آن کس که خدا از ره اعزاز و عنایت
بزدود نخست از تن او رِجس ضلالت
با آیه تطهیر سپس داد طهارت
بنهاد پس آن گه به سرش تاج ولایت
با حکم یداللّهی و فرمان امامت
بر منصب فرماندهی اش خواند سزاوار
هم منصب فرماندهیش آمده لایق
هم بر همه راهبران آمده فایق
هم خاک نشین در او جمله خلایق
هم صاحب علم لدنی کنز حقایق
هم مطلع انوار قِدم کان دقایق
هم مشرق نور ازلی مخزن اسرار
سر خیل خدیوان جهان خواجه اسعد
شاه فقرا، شیر خدا، سرور امجد
وجه الله و عین الله و ظِلّ الله سرمد
نورالله مبسوط و یدالله مویّد
نفسی که خدا خوانده ورا نفس محمد
فرمود بطوعش ز پس احمد مختار
ای ذات تو آیینه ذات احدیّت
ای نام تو دیباچه دیوان مشیّت
ای اوج نشین طایر ملک ابدیّت
"ناظر" چو کند مدح تو با پاکی نیّت
یکدم نظری کن به عنایت که رعیّت
دارد طمع مرحمت از میر جهاندار
آخرین غزل عاشقانه
یادت به یادنامه جان، جاودانه است
من زنده با تو هستم و هستی بهانه است
با عاشقی گذشت بهار جوانیم
پیرم اگر، هنوز دلم پرجوانه است
گردیده شیوه سخنم نغز و دلنشین
چون در سرم ز نشئه عشقت نشانه است
جنّت مگر کجاست؟ ندانی زمن بپرس
آنجا که شعر و شاهد و شور و ترانه است
بگداختم ز آتش جانسوز عاشقی
این عشق جانگداز عجب پُرزبانه است!
شیری که تیر خورد، زمینگیر می شود
این عادت طبیعت و خوی زمانه است
زیبا غزال من! غزلم را به دل سپار!
گویا این، آخرین غزل عاشقانه است
فخر عالمین
گلواژه دفتر معانی
زیبا گل باغ زندگانی
خاتون حرمسرای عصمت
بانوی حریم شرم و عفّت
تابنده چراغ تیره روزان
آتش زنه جهان فروزان
سر حلقه جمع پاکبازان
سر سلسله حماسه سازان
آزاده زنی ز خیل خوبان
ظلمت شکنان و ظلم کوبان
چون اختر آسمان به پاکی
خورشید جهان به تابناکی
حورا ز قداستش سخن ساز
زهره ز رُخش مدیحه پرداز
بر مسند این جهان رفیعه
در عرصه آخرت شفیعه
بر سائل درگهش عطابخش
بر بی کس و بی نوا نوا بخش
در شیوه همسری نمونه
هر سیرت او خدای گونه
هر واژه به دفترش حقایق
هر غنچه به دامنش شقایق
آن شیر زنی که شیر پرورد
چون زینب و چون حسین آورد
صدیقه اطهرش لقب شد
اُمُّ الحَسنین و زین اَب شد
زَینِ اَب و زیب زینَبینش
گردون به عجب ز زیب و زینَش
او کیست که فخر عالَمین است
او فاطمه مادر حسین است
موعود
یک نفر می آید...
گرم تر از خورشید،
مهربان تر ز نسیم،
دلگشاتر ز بهار،
با دم گرم اهورایی خویش
این شب یخ زده را آب کند.
و لب خشک عطشناکم را
از شط عاطفه سیراب کند!
یک نفر می آید...
بر کف اش شاخه نور،
بر لب اش غنچه عشق،
پاک و شفّاف تر از خنده صبح،
از میان من و تو فاصله را بر دارد،
خنده را بر لب شیرین تو پیوند زند.
مصلحی در راه است...
بی گمان، بی تردید،
می آید،
می آید....
رندان تبریزی
بیا تا بانگ رسوایی به هر بوم و بر اندازیم
ز عشق آتش برافروزیم و بر خشک و تر اندازیم
به جانان مهر بربندیم و در پایش سر اندازیم
"بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم"
به سوگستان شب هر چند مرغان شب آویزم
به گلگشت سحرگاهان شکرزا و دل انگیزم
ز عیّاران شیرازیم و از رندان تبریزیم
"شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم مهر گردون را شکر در مجمر اندازیم"
به بزم عشق می سوزیم بی پروا چو پروانه
به روی دار می رقصیم چون منصور مردانه
حیات جاودان جوییم از لب های جانانه
"بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم"
اگر سنگ بلا از منجنیق آسمان ریزد
اگر تیر حوادث بر سرت از هر کران ریزد
اگر برگ امیدت را جفای مهرگان ریزد
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم"
یکی بر هیکل خود خرقه طاعات می بافد
یکی افسانه ها از جوهر و از ذات می بافد
یکی بس ترّهات از نفی و از اثبات می بافد
"یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کاین داوری ها را به پیش داور اندازیم"
به می رخساره شو سجّاده در خمّ شراب انداز
نماز عشق اگر خوانی به مسجد خود خراب انداز
به دل از کینه عالی شو به رخ از مهر تاب انداز
"صبا خاک وجودم را بدان عالی جناب انداز
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم"
بسوزان بود جان و اندر هوا انگیز دودی خوش
مشام گلعذاران بوی خوش گیرد ز عودی خوش
به بزم عشق می باید ورودی خوش، درودی خوش
"چو بر دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پا کوبان سر اندازیم"
بیان قاصر "ناظر" چه سازد با دم اعجاز
کجا گردد کمینه ذرّه ای با آفتاب انباز
بیا از خواجه شیراز بنیوشیم این آواز
"سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملک دیگر اندازیم"
غرور
ایستاده یکی یوز پلنگ
بر سر صخره ای از کوه بلند
در بلندای افق
ماه را می بیند،
از خودش بالاتر
خواهد آن ماه جهان آرا را
بکشاند به زمین
بنشاند بر خاک
بدرد پهلویش!
خشمگین می غرّد
گِرد خود می پیچد
خیز بر می دارد
ناگهان نعره زنان!
افتد از قلّه آن کوه بلند
به ته درّه پست
بشکند پا و سر و سینه و دست...
و سپس زوزه کشان می میرد!
این چنین است سرانجام غرور.
ساز شکسته
چنان ز خاطر خود کرده ای فراموشم
که مثل ساز شکسته همیشه خاموشم
نه بیژنم که نشینم درون چاه سیاه
به عشق بازی خونین، من آن سیاووشم
تویی که یوسف خود را به هیچ بفروشی
منم که یک سر مویت به هیچ نفروشم
از آن زمان که رحیقی چشیدم از لب تو
هنوز مست خرابم، هنوز مدهوشم
فضای خانه دل عطر عشق می گیرد
اگر تو باز گذاری قدم در آغوشم
به سادگی به من ساده دل نگاه مکن
که من به چشم عقابم، به گوش خرگوشم
نگاه
بده از جام چشمانت شرابم
خرابم کن، خرابم کن، خرابم
چو افتادم ز پا، قربان دستت!
بده از نو شراب بی حسابم
بیفکن در دل و جانم لهیبی
فزون گردان دمادم التهابم
سپس زان آتش جانسوز ای جان!
بتابم، هر چه می خواهی، بتابم
نظر، تنها ز "ناظر" بر مگردان
و ز آن پس هر چه خواهی، کن عذابم
قفس مباش!
گل نیستی اگر به چمن، خار و خس مباش
گر نیستی سرود قناری، قفس مباش
زوجی برای زندگی دائمی گزین
معشوقه ی موقت هر بوالهوس مباش
یکرنگی و صداقت و اخلاص پیشه کن
چون آبگینه، در گرو هیچ کس مباش
زنبوروَش ز گرده گل ها نصیب گیر
بر گرد هر زباله ی شیرین مگس مباش
چون شاهد ستاره به اوج فلک نشین
چون شاخسار خم همه را دسترس مباش
ای سارق تمامی امیّدهای من
گر رهزنی درون لباس عسس مباش
ای روح ناتمیز خیانت دگر بس است
این قدر پای بند هوی و هوس مباش
لب هایت از دروغ عفونت گرفته اند
نزدیک من میا و مرا هم نفس مباش