بولود قاراچورلو (سهند) سخنپرداز مرحوم آذربایجانی، مکتوبی منظوم، خطاب به شهریار دارد که استاد دکتر حسین محمدزاده صدیق آن را در سال 1347 در تبریز در روزگار دانشجویی به فارسی برگردانده و در مجموعهی «ادبیات در عصر نوین» که با استفاده از امتیاز روزنامهی «عصر نوین» به صاحب امتیازی احمد بنی احمد چاپ میکردند، انتشار دادند و سپس در کتاب «دو سهندیه» چاپ کردهاند.
مکتوب منظوم سهند به شهریار
خامهام بر یک دست و ورق کاغذم به دست دیگر،
پریخیالم از در و دیوار سرک میکشد.
سر در هوای گردش در باغ دلدار دارم،
در به رویم بسته است، ره از کجا یابم؟
یار دلنواز من در پشت بنلاد دیوار،
باغی فراز افکنده است، با آب بلورین.
به انار یاقوتگون و بهی کهرباسان،
و طاقی فیروزهآسا و دیوار اشکوفهای!
زهره بر ایوان کبودش ساز بر دست دارد،
و کیوان بر بالای بارویش زه بر کمان کشیده است.
من با این نمدینکلاه و ساز شکستهام،
چونان شایندهی ورود به کاخ او باشم؟
که وی، این حشمت و جلال،
در فرا رویم تواند نگشاد!
اختلاط شاه و ایلاتی کجا؟
من، نمدینکلاهم و او شهریار!
اذن از «حیدربابا» ستانم باید،
که پاسخ «نه» ننیوشم.
فرمان شهریار را هم پیش خود دارم:
«مگر میشود شعرا همدیگر را نبینند؟»
من سهندم، کوهی سرافراز،
آتش عشق درونم خاموشی بنشناسد!
گرچه ابرهای سیاه ستیغ سرم را فرا گرفتهاند،
صفای شکوفهزاران بهارانزا در خود دارم!
دستی آتش و در دست دیگر آب دارم،
رویی زمستان سیاه، روی دیگر بهار را آشنایم.
آغوش گرم من از آن یار و دلدار،
و نگاهم به اغیار، سرد و خشک است!
چمنزاران شکوفهباران و لالهریزم را،
چوپانان صافیضمیر لانه سازند.
و برای شهریاران نیز دشت «شاه یوردو»،
از آن من است.
پرندهی دلم بال برگشوده است،
هوای پرواز بر فراز ستیغ قاف دارد.
بر کنگرههای سنگی قد میافرازد،
و شاهینوار بر آنها فرو میماند!
دیوارها از پولاد هم بنلاد یابند،
به تیغ الماس، توانم برید.
به تبر نیایم فرهاد ،
بیستون را هم میشکافم و فراز میایستم!
دیوارها، راهم دهید،
اقیانوسوار توفان برپا میسازم.
ابری هستم که اگر خشم گیرم،
جهانی را سیل جاری میسازم!
داد و فریادم در درونم خفه میشود،
نه دیوار و نه یار، ندایم را آواز میدهند.
نه سنگ را آوایی بر میخیزد و نه برادر را،
تو گفتی که امواج در خلأ گم میشوند.
آیا این خیالی است که مرا به زانو درآورده است،
یا جادویی که از دلدار جدایم ساخته است؟
گویند:«دلدارم را در قصر بلبل
از گیسوان خود بر دار زدهاند!»
کدامین کاخ و جادو تواند سهند را به هراس وا دارد؟
مرا افسونی «محبت» نام است.
«اسم اعظم» و «اسم شب» دارم -
که درهای بسته را به رویم فرا میگشاید!
به خاطر محبت و به خاطر عشق،
از هم بگشایید، ای درهای بسته!
به خاطر دل و به خاطر قلبهای شکسته،
از هم بگشایید، ای قفلهای آهنی!
تو گویی آسمان میغرد و توفان برپا میشود،
و ابر و آذرخش در هم میتنند.
زمین را امواج آتش فرامیگیرد،
و دروازههای آهنین آب میشوند.
نالهای سوزناک من را میآزارد:
«شیری در اینجا و در قفس میغرد!»[1]
به راستی که چه بیمروت هستم،
برادرم به تنگنا افتاده است و مرا فریاد میزند.
راهم دهید که ره بسپارم،
دلم آتشین است، شعلهور است،
کدامین نام زنجیر بر گردن شهریار زده است؟
میجوم، میدرم و فرا میگشایم!
حلقههای زنجیر بازوانم را در هم میفشرد،
گوشت و پوست مرا میآزارد.
جان برادر! اینک مرا ببخش،
تو گفتی اسارت خویش را فراموش کردم!
شهریار عزیزم! مرا عفو کن،
از من دلتنگ مشو، در اندیشهی چه هستی؟
برادرت «بیمروت» نیست،
آخه من نیز در بند هستم!
تو خود گفتی که:«میان مردم ما،
وکیل، وامدار موکّل خود است!»
مادر، به حرمت پایداری اجاق عشق،
قلب خود پای چراغ میریزد.
دیگران را نمیدانم، ولی در سرزمین من،
درستی و محبت خیال خامی نیست!
ولی، خورشید گرمزایان را نیز،
گاه ابر سیاه میپوشاند!
شاید هم، چه میدانم، سلطان من!
ایراد در خود ما است.
گرفتار همین پیمانشناسی خود هستیم.
بیگانه را گناهی نیست، گناه در خود ما است!
با مشتی قمارباز نالوطی،
پاکبازانه قمار باختهایم.
مردانه رحم بر نامرد کردهایم،
هماینک محتاج نامردان شدهایم!
هرگاه ارباب را نیاز به کاسهای افتاده است،
کوزهی خود را شکستهایم.
و خنجروار غلاف خود را نپسندیدهایم،
ما مردم را فراموش کردهایم، مردم نیز ما را. . .
برای مردم خود چه روز و روزگاری را بیوسیدهایم،
باغ و بستان نیمهراه سرما زده است.
مردم برای ما چهکار کنند،
یارایی سخن گفتن هم در آنها نمانده است!
حالا گذشتهها، گذشته است.
آب رفته به جوی باز نمیگردد،
از قفا به یاری آمدن را چه بهره است؟
با اشک چشم زخم التیام نمییابد.
من امروز سهندم، تو شهریاری،
ما تبریزمان را سرافراز داریم!
سنگ اجنبی را بر سینه نزنیم،
تیماردار مردم خود باشیم!
این جهان را چگونه اندیشیدهای؟
دیگران نمک میخورند و نمکدان میشکنند.
جان فدای یار قدرشناس باد.
قدرناشناس را پیمان چه بهایی دارد؟
بس است که روغن چراغ دیگران شدیم،
مردم خودمان در تاریکیاند.
اجاق اجنبی را فروزان نگاه مداریم،
که زمهریر زمستان در خانهمان است.
نگفتم که آتش نگیریم و نسوزیم،
پروانه چه چاره جز سوختن دارد؟
در آتش یار بیوفا نباید سوخت،
مردم خود را، سرزمین خود را، سوختن باید!
پای از روی گلهای بیوفا برداریم،
سرزمین خود را وجب به وجب بگردیم.
در غم و شادی مردم خود شریک شویم.
درّ و گوهر خویشتن بر تارک سرزمین خود نثار کنیم.
در آن شهر زیبا و در آن دیار والا،
فراوان صحنههای پرجوش و شاعرانه است.
تبریز غمآلود را حسرت فراوان است،
یکی، تو خود هستی، شهریار!
هماینک قطرههایی کوچک هستیم،
که میتوانیم دریاچهای گردیم.
ما نیز سر میان سرها داشته باشیم؛
و به سیلابها بپیوندیم.
درهها را پشت سر نهیم و به دریا رسیم،
امواجی خروشناک شویم،
به خورشید شنگرفی تن بسپاریم،
گرم شویم، عرق بریزیم، ابر گردیم.
بر آن سرزمین پریشان و شورهزاران،
و بر کوهستانهای تشنهلب و تنها،
و بر باغها و بستانهای بیصاحب،
بیبر و بار و بیبهاران، بباریم.
بگذار توفانها و کولاکها بر تنهای ما بنوازد.
بگذار ما را نیز رنج فرا گیرد.
بنالیم، از کوهستانها سرازیر شویم،
و سنگتختهها را از جا برکنیم.
سد بر رودها زنیم و درهها پر کنیم،
تا آبهای جوشان هرز نروند.
بوتههای خشکیده جوانه برزنند،
کشتزارها از تشنگی چشم بر آسمان ندوزند!
«سهند» هم شکوفهافشان شود، «حیدربابا» نیز،
و «شهریار» خیمه بر آن زند.
سرزمین شکوفهزاران را به تماشا ایستیم،
شعر سراییم، هم شعر و هم شاعر را بخت یار باد!
ریشهی کینهتوزی را در جهان برکنیم،
بنیادی از عشق برافکنیم.
بال بر بال آذرخشها بساییم،
بر ستارگان و خورشید رسیم.
شاعر! سخنم را نیکو بنیوش!
ببین جهان را فریاد فرا گرفته است،
از این هیاهو وحشت مکن،
زنجیرها پاره میشوند و قفسها را در هم میکوبند.