هفت پيكر
نظامی براى منظومهى ديگر خود موضوعى به دلخواه برمیگزيند و باز به تاريخ ايران پيش از اسلام نظر میاندازد ولى- به گفتهى خود شاعر- فردوسى كه پيش از او آمده بوده، سخنى ناگفته نگذاشته و همه چيز را به تفصيل به نظم درآورده است.[1] تكرار ديگر بارهى سخن زيباى پيشينيان نيز از نظامی ساخته نبود ولى جايى میرسد كه ناگزير در برابر يكى از تمثالهاى آفريدهى فردوسى تأمل میكند و آن تمثال «بهرام گور» شاه ساسانى است و رهرام پنجم (438- 420 م.) - پسر يزدگرد اول كه در ادبيات اسلامی به بهرام گور معروف شده- به راستى هم در تاريخ ساسانى جاى مشخص و پراهميتى دارد. در ادبيات قرون وسطا، اين شخصيت تاريخى با برخى از ويژگیهاى اسطورهاى مشرق زمين درآميخته است. نام او از نام خداى «ورثرغنه» گرفته شده و با اساطير گرجى و ارمنى نيز انطباق يافته در سيماى شكارچى طبيعت كه مرزى در مهر و كين خود نمیشناسد تصوير شده است.[2] نظامی میگويد از مواردى كه فردوسى بیتوجه از آنها گذشته است، استفاده كرده و داستانى ديگر آفريده است ولى «نقص كار فردوسى» تنها دليل اقدام نظامی به سرودن اين منظومه نبوده است. قهرمانهاى اساطيرى «واهاگى» و «واختانگ» كه در گرجستان و ارمنستان نامبردار بود و حماسههاشان، حماسهى بومی قفقاز به شمار میرفت، پيوستگیهاى نزديكى با روايتهاى اساطيرى بهرام گور دارد[3] و نظامی به اصرار دقت و توجه زيادى به اين حماسههاى بومی كرده است. به ياد آوريم كه «خسرو و شيرين» نيز با روايتهاى بومی قفقازى وابسته بود. فعلا نمیتوانيم همهى منابع مورد استفادهى نظامی را كه در سرودن اين منظومه فرا دست داشته، مشخص كنيم. اين كار در آينده انجام خواهد گرفت. اكنون تنها میخواهيم آويزشهاى ميان منظومهى نظامی و اثر فردوسى را معين كنيم.
فردوسى در شاهنامه، در فصلى كه از بهرام گور سخن میگويد، به عنوان تاريخ نويس و «تاريخ سرا» به بنيانها و ضوابط تاريخى اتكا میكند و اصول تاريخ رسمی آن زمان را رعايت میكند ولى تنها به آن نيز قناعت نمیورزد. در فصلهايى كه از تولد، تاجگذارى و تدابير كشوردارى بهرام سخن میگويد، به تاريخ متكى است ولى افزودههاى ديگرى كه به منظومه وارد كرده، گرچه تا حدودى در تاريخنگارى آن زمان نيز منعكس میبود ولى به طور كلى وابسته به دوران بسيار كهن و اساطير پيشينيان است مانند: مهارت بهرام در شكار، دلاورى در جنگ با جانوران خيالى گوناگون، آوردن زيبارويان از ميان مليتهاى دنيا به دربار خود و جز اينها. فردوسى اين موارد را از منابع غيرتاريخى آموخته و اخذ كرده است.
جالب توجه است كه فردوسى تنها در بيان اين افزودهها نيروى سخنورى خود را باز نموده است، همه را در شكلى زيبا و جاندار مجسم كرده است. رو به رو شدن بهرام با آزاده هنگام شكار، داستان بهرام و لنبك آبكش و ماجراهاى او در آسياب از زيباترين فصل بخش ساسانى در شاهنامه است. اين دوگانگى در روايات منابع را نظامی در منظومه نگه داشته است. نظامی جريان حادثهها را از مسيرى كه فردوسى انداخته، به كلى خارج میكند. مثلاً در بيان تاريخ بهرام، از روش كشوردارى و خودكامگى حاكمان سخن میگويد و آنان را به عدل و داد فرا میخواند. در بيان برخى ديگر از حادثهها چند افسانهى فولكلوريك را كه با ماجراهاى بهرام چندان ارتباطى ندارند، میآورد. مانند دو منظومهى نخستين، در اين جا نيز مسالهى عشق جاى والايى دارد ولى عشق در اين منظومه، رنگآميزیهاى حماسى يا دراماتيك ندارد. همه جا عشق- گرچه در اشكال گوناگون پديد میآيد- به پيروزى و غلبه میانجامد. نظامی تلاش میكند نكات جدى و مهم را مشخص كند. وزنى آهنگين و سيّال از بحر خفيف كه متناسب با موضوع خيالپرورانه و شخصيت منظومه است، برمیگزيند:
- - / - U - U / - - U -
در آغاز منظومه، از نام آن سخن میرود. سپس تعريفى از «كورپه ارسلان»[4] خواهندهى نظم منظومه میآيد. نظامی او را با قهرمان داستان به مقايسه مینهد و میگويد:
گرگ دّرنده را به كوه سهند،
دست و پايى به يك دو شاخ افكند.
در منظومه، گذشته از سلطان، از دو فرزند او نصرتالدين محمد و فلكالدين احمد نيز سخن میرود. بنا به گفتهى نظامی، كورپه ارسلان فريب دغلكاران و كيمياگران را نمیخورد. مانند ديگر منظومههايش، اين جا نيز پس از ذكر حمد و نعت، به ستايش از كلام و سخن میپردازد:
يادگارى كز آدمیزاد است،
سخن است، آن دگر همه باد است.
در همين فصل به بيتهايى برمیخوريم حاكى از آن كه روستاى بخششى ائلدنيز به عللى نامعلوم از تصرف نظامی بيرون شده است:
من كه مشكلگشاى صد گرهم،
دهخداى ده و برون دهم!
گر درآيد ز راه مهمانى،
كيست كاندر ميان نهد خوانى؟
ديباچهى منظومه با عنوان «در نصيحت فرزند خويش محمد» پايان میپذيرد. انديشههاى پيشتاز نظامی، در اين جا مسير اصلى شعريت اوست:
من كه قانع شدم به دانهى خويش،
سرورم چون صدف به خانهى خويش.
نانى از خوان خود دهى به كسان،
به كه حلوا خورى ز خوان خسان...[5]
سپس به اصل ماجرا میپردازد. بهرام، پسر يزدگرد اول (420- 399 م.) معروف به يزدگرد بزهكار است كه به سبب شركت نخستين در جنگ مورد نفرت اشراف و هيئت حاكمه شده و به سبب نافرمانى از قوانين مذهبى نيز رو در روى طبقهى با سواد آن عهد يعنى موبدان قرار گرفته بود.
به سبب دشوارى و غيرقابل تحمل بودن اوضاع داخلى كشور، پدر، بهرام را براى تربيت و آموزش پيش نعمان حاكم يمن میفرستد. بهرام چهار سال در يمن میماند. در اين مدت آب و هواى يمن تاثير نامساعدى بر او میگذارد. هم از اين رو فرمان میدهد كه در محلى كوهستانى برايش كاخى استوار بنا كنند. براى ساختن بنا دنبال معمار میگردند و سرانجام بنّايى را كه كاخهاى زيادى در مصر و سوريه ساخته بود، میيابند او سنمار است.
سنمار سرگرم كار میشود و پس از پنج سال در خورنق كاخى میسازد كه در دنيا بینظير بود. اعجاز كاخ آن بود كه در روز، رنگ آن از سبز به سفيد و از سفيد به زرد بدل میشد.
سنمار پاداش فراوانى میگيرد. به خود میبالد و میگويد كه قادر است كاخ هفت رنگ ديگرى مانند آن كاخ بسازد. نعمان انديشه میكند كه نكند او پيش پادشاه ديگرى رود و كاخ هفت رنگ براى او بسازد و كاخ او اهميت خود را از دست بدهد. هم از اين رو، دستور میدهد كه او را از بالاى برج كاخ به پايين بيندازند. و بدين گونه سنمار پاداش راستين خود را میگيرد.[6]
همه در برابر اين كاخ واله و مبهوت میمانند. حتى شاعران در تعريف از اين كاخ داد سخن میدهند. اما نعمان، به سبب كار زشت و پست خود، گرفتار عذاب وجدان میشود و براى توبه و انابه به دشت و بيابان روى مینهد و ناپيدا میشود. آن گاه بهرام تحت تربيت منذر پسر نعمان قرار میگيرد. منذر به او سه زبان عربى، فارسى و يونانى میآموزد. بهرام، گذشته از اينها، در دانشهاى زمان مانند ستارهشناسى نيز تبحر میيابد. بهرام به شكار گورخر نيز علاقه میرساند. او فقط گورخرانى را كه بيشتر از چهار سال دارند، شكار میكند و كم سنترها را با نشان خود داغ میزند و به صحرا ول میكند. بهرام نيرويى باورنكردنى دارد. يك بار تيرش از يك گورخر و شيرى كه بر او حمله میكرد، میگذرد و بر زمين میافتد. از اين حادثه تصويرى بر ديوار قصر خورنق نقش میكنند. روزى بهرام دنبال گورخرى میافتد و تا غروب آفتاب او را دنبال میكند، تا به غارى میرسند كه اژدهايى مهيب بر در آن خوابيده بود. گورخر بهرام را به اين جا كشانده بود تا انتقام بچهاش را كه اژدها بلعيده بود بستاند. بهرام اژدها را میكشد و سر او را قطع میكند، برمیدارد و به راه میافتد ولى گورخر به غار داخل میشود، و گويا بهرام را نيز دنبال خود فرا میخواند. بهرام پشت سر او به درون غار میرود و خزانهای كشف میكند كه با سيصد شتر به شهر حمل میكند و ميان دوستانش قسمت میكند. ماجراى شكار اژدها را نيز بر ديوار قصر خورنق رسم میكنند. روزى بهرام كه توى كاخ خود قدم میزد، به اتاقى میرسد كه تا آن زمان نمیشناخت. در ديوارهاى اين اتاق تصوير هفت زيبا رخ است و خود را در جامهى پادشاهى در ميان آنان میبيند. بیاندازه شادمان میشود. فرمان میدهد درِ اتاق را ببندند و كسى هيچگاه داخل آن نرود. فقط خود هر از چندگاه خمارآلود وارد میشد و دربارهى آيندهاش به انديشه فرو میرفت.
در اين موقع، يزدگرد میميرد. اشراف نمیخواهند تاج و تخت را به دست بهرام بسپارند. میترسند كه او نيز مانند پدرش ستمگرى پيشه كند. يكى از ريش سفيدانى را كه خويشاوندى دورى با يزدگرد داشت بر تخت مینشانند. اين خبر به گوش بهرام میرسد. او خشمگين میشود. به يارى منذر، سپاهى میآرايد و به سوى ايران میتازد. نظامی در اين جا میگويد كه اين ماجراها همه قبلا گفته شده است:
بس كن اى جادوى سخن پيوند،
سخن رفته چند گويى، چند؟
دو مظرز به كيمياى سخن،
تازه كردند نقدهاى كهن.
آن ز مس كرد نقره، نقرهى خاص،
وين كند نقره را به زر خلاص.[7]
به ديگر سخن، نظامی موضوع منظومهى خود را برتر از تم به كار رفته در شاهنامه میداند. بهرام وقتى به مرز ايران میرسد، نامهى پادشاه را به او تسليم میكنند كه از بهرام تقاضاى عفو كرده و به او گفته بود كه من را به زور پادشاه كردند، من شاه نيستم بلكه پاسبان كشورم و تصديق كرده كه بهرام وليعهد قانونى كشور است ولى اشراف به سبب دشمنى با پدرش او را نمیپذيرند. از اين رو صلاح در آن است كه بهرام از تخت و تاج دست شويد. بهرام خشمگين میشود و چنين پاسخ میدهد كه تاج و تخت از آن پدرم است. اگر او گناهكار بود، من مقصر نيستم. و در پايان نامه تاكيد میكند عدالت و داد پيشه خواهد كرد.
موبدان نامهى او را میپذيرند و سخنانش را تصديق میكنند، ولى میگويند كه با شاه فعلى بيعت كردهاند و نمیتوانند بیجهت بيعت و سوگند خود را بشكنند. بهرام پاسخ میدهد:
تاجش از سر چنان به زير آرم،
كه يكى موى از او نيازارم.
اژدهايى رسيد بر در غار،
وان گه از عنكبوت خواهد بار؟
بهرام اين مسالهى پيچيده را چنين میگشايد:
تاج شاهان ز سر به زير نهند،
در ميان دو شرزه شير نهند.
هركه تاج از دو شير بستاند،
خلق آن روز تاجور داند.[8]
پيرمرد از اين پاسخ به وحشت میافتد و بلافاصله تاج بر زمين مینهد. ولى موبدان راضى نمیشوند. به عقيدهى آنان، بهرام بايد به پيشنهاد خود عمل كند و اگر موفق به انجام شرط خود نشود، تاج را به پيرمرد بسپارد. شيران را میآورند. بهرام بی آن كه اندكى ترس به خود راه دهد، با آنها به نبرد میپردازد و هر دو را میكشد و تاج و تخت اجدادى خود را صاحب میشود. روز اول پادشاهى، نطق مفصلى میكند و به مردم دادگرى و عدالتپيشگى وعده میدهد. به راستى هم، در مدتى اندك كشور رو به ترقى مینهد اما بهرام دلسوزى بيشتر به ملك و ملت را جايز نمیشمرد و به ماجراهاى عشق میپردازد. ثروت سرشار كشور سبب بطالت و زندگى لغو مردم میشود. بیعدالتى رواج میيابد آنان به پايدارى اين نوع زندگى اعتقاد پيدا میكنند ولى ناگهان خشكسالى و گرسنگى بروز میكند. بهرام انبارهاى دارايان را ميان مردم و فقرا قسمت میكند. خشكسالى چهار سال دوام میيابد و در اين مدت، تنها يك تن از گرسنگى تلف میشود. بهرام خود را باعث مرگ او میشناسد و به او دل میسوزاند. باز روزهاى خوش و سرشار به سراغ كشور میآيد و بهرام طريق طرب را میگيرد به گونهاى كه نيازى به انديشه پيرامون سلاح نمیيابد. از چهار سوى كشور خوانندگان دورهگرد را گرد میآورند و در شهرها میگردانند. در اين جا نظامی حكايت روبهرو شدن بهرام را با كنيز خود كه فردوسى نيز آورده، داخل در منظومه میكند. ولى در توصيف اين دو فرق بسيار است.
روزى كه بهرام به شكار میرفت، كنيزش فتنه (آزاده در شاهنامه) او را همراهى میكند. بهرام به تيراندازى خود میبالد. كنيز از او میخواهد كه دست و گوش آهويى را به هم بدوزد. بهرام اين كار را انجام میدهد ولى كنيز اهميت نمیدهد و اعتنايى چندان نمیكند و میگويد كه اين فقط ناشى از ورزندگى است. بهرام خشمگين میشود و میخواهد كنيز را بكشد، ولى از آنجا كه نمیخواهد با دستهاى خود خون زنى را بريزد، او را به يكى از سرهنگانش میسپارد و دستور قتلش را میدهد، كنيز به سرهنگ سپاه بهرام التماس میكند كه اجراى فرمان قتل را به تاخير اندازد و میگويد كه پس از مدتى خبر قتل مرا به بهرام برسان، اگر خوشحال شد، چارهای نيست، مرا بكش و اگر غمگين شد، مرا برهان. يك هفته بعد، سرهنگ خبر قتل كنيز را به بهرام میرساند. بهرام به سبب آن كه كنيز را دوست میداشت، از اين خبر غمگين میشود و میگريد. آن گاه سردار كنيز را به دهى میفرستد و در كاخ خود از او نگهدارى میكند. كاخ در ستيغ كوه ساخته شده بود و پلهى پهن و بلندى به ايوان آن میخورد. روزى كه فتنه وارد كاخ میشود، گاوى میزايد. فتنه گوسالهى نوزاد را هر روز از پلهها پايين و بالا میبرد و در اثر تمرين، صاحب چنان نيرويى میشود كه او را وقتى كه گاو ستبر اندامی میشود، میتواند در پلهها جا به جا كند. فتنه منتظر فرصت میماند و تصميم میگيرد وقتى بهرام جلوى كاخ آمد، او را به اندرون دعوت كند. روزى بهرام به طرف كاخ میآيد و از شصت پله بالا میرود و در اندرون كاخ به عيش و عشرت میپردازد. بر سر سفرهى شراب، بهرام از كاخ تعريف میكند و از صاحب كاخ جويا میشود كه در شصت سالگى چگونه هر روز اين پلهها را بالا و پايين میرود. سرهنگ پاسخ میدهد كه اين كار چندان نيز دشوار نيست. شگفت اين جاست كه دخترى در كاخ هر روز گاوى را بر دوش از پلهها پايين میبرد، آب میدهد و برمیگرداند. شاه در شگفت میماند. كنيز را پيش او میآورند:
شاه گفت:«اين نه زورمندى توست،
بلكه تعليم كردهای ز نخست».
كنيز نيز:
گفت برشه غرامتى است عظيم،
گاو تعليم و گور بی تعليم؟
بهرام فتنه را میشناسد و به سرهنگ انعام میبخشد و با كنيز ازدواج میكند. بهرام به عيش و عشرت میپردازد و خاقان چين با سه هزار تيرانداز از آسياى ميانه میگذرد و وارد خراسان میشود. سپاهيان بهرام كه مدتى بود ستيز نكرده بودند، ناتوان از مقابله میشوند. بهرام جسارت مقابله را از دست میدهد. خاقان شادمان میشود و به عيش و عشرت میپردازد. بهرام از فرصت استفاده كرده شبانه با سه هزار زبده به قرارگاه خاقان شبيخون میزند و پيروز میشود. آن گاه اشراف و سران لشكر را دور خود جمع میكند و به سرزنش میآغازد و میگويد در عمل عاجز و ناتوان از انجام هر چيزى هستيد:
من نديدم كه پاى پيش نهاد،
دشمنى بست و كشورى بگشاد
اين زند لاف كه «ايرجى گهرم!»
وان به دعوى كه: آرشى هنرم!»
اين ز گيو، آن ز رستم آرد نام،
اين به كُنيت هژبر و آن ضرغام.
كس نديدم كه كار زارى كرد،
چون گه كار بود، كارى كرد.[9]
اين بيتها نشانگر آن است كه نظامی از اشرافيت ايران در آن زمان كه به پهلوانیهاى گذشتهى اجداد خود فخر میفروختند و اكنون عاجز از هر كارى بودند، نفرت عميقى داشت. بهرام پس از پيروزى كامل، میخواهد كه به آرزوهاى خود جامهى عمل بپوشاند. هفت شاهزاده خانم را كه تصوير آنان را در ديوارهاى كاخ خورنق ديده بود، به دستاويزهاى گوناگون از هفت اقليم به چنگ میآورد. اين هفت شاهزاده عبارت بودند از دختران هندى، تركمن، خوارزمی، روس، مغربى، بيزانسى و ايرانى.[10]
يكى از شاگردان سنمار پيشنهاد میكند كه هفت گنبد براى اين هفت شاهزاده ساخته شود و تعهد میكند كه هر گنبد را چنان بسازد كه در روزهاى هفته به رنگهاى گوناگون و منطبق بر رنگ آن روز و كيفيت حركت سيارهها درآيد. ساختمان گنبدها در مدت دو سال پايان میيابد. اين گنبدها رنگهايى چنين داشتند:
1- سياه- كيوان- شنبه.
2- زرد- خورشيد- يكشنبه.
3- سبز- ماه- دوشنبه.
4- سرخ- مريخ- سهشنبه.
5- فيروزه- عطارد- چهارشنبه.
6- سندلى- مشترى- پنجشنبه.
7- سفيد- زهره- جمعه.
اين تقسيمبندى رنگها منطبق بر اخترشناسى بابل كهن است. منشا تقويمهاى ملل اروپايى نيز همين است. در عالم اسلام سنت تطبيق ايام هفته با سيارهها برجاى نمانده و فقط هفت روز هفته به شكل ساده شمرده میشود، نظير: يكشنبه، دوشنبه و جز آن. ليستى را كه نظامی داده است، میتوان بامثالهاى زير رو در رو نهاد:
شنبه- به انگليسى Satur-day (روز ساتورن- كيوان).
يكشنبه- به انگليسى Sun-day، به آلمانى Sonn-day (روز خورشيد).
دوشنبه- به انگليسى Mon-day به فرانسهای Lun-di [Lunaedies] (روز ماه).
سهشنبه- به فرانسوي Mar-di [Martisdies] (روز مريخ).
چهارشنبه- به فرانسوی Mercre-di [Mereuriidies] (روز عطارد).
پنجشنبه- به فرانسوی Jeu-di [Lovis-dies] (روز مشترى).
جمعه- به فرانسوی Veneris-dies (روز زهره).
بدين گونه، میبينيم كه نظامی اين سنت كهن را- گرچه در عهد او در عالم اسلام چندان شناخته نبود- به درستى رعايت كرده است. ساختمان گنبدها پايان میپذيرد. نظامی يك هفته از زندگى بهرام را تصوير میكند. بهرام روز شنبه سرتاسر سياه میپوشد و در گنبد سياه با دختر پادشاه هند مینشيند. پس از مهمانى و شرابخوارى، بهرام از زيباروى هندى میخواهد كه افسانهای بسرايد. افسانهى اين دختر با چند افسانهى تو در تو آغاز میشود. بنيان خلاقيت نظامی نيز همين افسانههاست. بهرهورى سرشار نظامی از فولكلور، سبب شده است كه مرغ خيالى خود را آزادانه به پرواز درآورد. در سه منظومهى نخستين، ديديم كه نيروهاى فرابشرى و فوق طبيعى دخالتى ندارند، چراكه نظامی خود به اين نيروها باور ندارد. هم از اين رو، بنيان منظومهها را مناسبات متقابل انسانها با هم تشكيل میدهند اما در اين منظومه، نظامی از افسانههاى معجزهآسا سخن میگويد ولى عنصر افسانه را با جهات واقعى در میآميزد و تصورى روشن و مشخص از حادثهها به دست میدهد. چنانكه گاهى حتى خواننده افسانهاى بودن ماجرا را از ياد میبرد.
- توضیحات
- دسته: مقالات و نقدها